شرف دست همین بس که نوشتن با اوست

خوشترین مایه ی دلبستگیه من با اوست

شرف دست همین بس که نوشتن با اوست

خوشترین مایه ی دلبستگیه من با اوست

شرف دست همین بس که نوشتن با اوست

خوشترین مایه ی دلبستگیه من با اوست

شرف دست همین بس که نوشتن با اوست


شرف دست همین بس که نوشتن با اوست
"...ن والقلم و ما یسطرون"

سلام
من بهارم
متولد روزهایی که بوی فرا رسیدن بهار همه جا را پر کرده است
روزهای پر جنب و جوش
پر از سرزندگی
پر از حس تازگی...
سعی میکنم به همان طراوت و شادابی باشم

توی زندگیم روزهای تلخ زیادی داشتم ولی نیومدم اینجا از روزای تلخم بگم ، بخاطر همه سختیهایی که داشتم و بهم کمک کرد تا قویتر بشم خدا رو شکر میکنم ، من و دنیا چیزی به هم بدهکار نیستیم ، تمام بدی هاش رو حلال کردم


طبقه بندی موضوعی

شرف دست 6 ساله :)

سلام
چندین بار تصمیم گرفتم شرف دست همین بس که نوشتن با اوست 6 ساله رو حذف کنم


6 سااااااال

از کجااااا تا کجاااااااا  :)

درسته که آدمی هیچ وقت نمیدونه چه اتفاقاتی قراره براش بیفته
ولی باز هم این وبلاگ پیروز شد. دلم نمیاد حذفش کنم و به نظرم حذف چیزایی که دوستشون داریم یعنی خیانت به خودمون چون زمانی سر باز میکنن و گلایه میکنن و خاطرات خیلی ازار دهنده تر خواهد بود و حذف این وبلاگ برای من یعنی حذف نوشتن و نویسندگی و شرف دست...

 


تولدت مبارک شرف دست 6 ساله جان:)



 

عشــــــــــــــــــــق

عشق تماس مستقیم دو روح است که بین تمام ارواح این عالم همدیگر را می شناسند و در هم حل می شوند. نه آن هوس غرق در شهوتی که باعث کشش جسم ها به سوی هم و بروز شور و التهابی زودگذر می شود و برخی آدم ها در اشتباهی محض  ان کشش را عشق می پندارند و با این پندار غلط هم عشق و هم وجود خودشان را به لجنزار نفرت و انزجار می کشانند. برای همین است که در عشق واقعی تملک و وصل یعنی به هم پیوستن شیرین دو جان که تنها در کنار هم آرام و قرار می گیرند و از سلطه ی بی چون و چرایی که بر هم دارند لذتی به عظمت همه محبت های عالم حس می کنند ولی در عشق شهوانی تملک و وصل یعنی پایان التهاب و فروکش احساسی که گهگاه تا مرز انزجار و نفرت هم پیش می رود.

 

بیشتر آدمها فکر میکنند آنچه خیلی مهم و سخت است به دست آوردن خوشبختی و سعادت است در حالی که من حالا مطمئنم آنچه خیلی سخت تر است حفظ سعادت است و نگهداری خوشبختی. خود خوشبختی ممکن است با مساعدت الهی یا شانس یا تقدیر و یا... به دست بیاید ولی آنچه مسلم است حفظ آن بدون عقل و تدبیر میسر نیست.

 

بندگان خوشبخت خدا در عشق اول روح و قلبشان تصاحب می شود و در پی آن جسمشان به تسلیم قانع می شود. گروهی بیچارگانی هستند که اول جسمشان تمتع می شود و بعد تشنه و عطشان به دنبال ارضای روحشان حیران و سرگردان می شوند.

 

حالا می فهمم که بیشتر ناسازگاری ها بدبختی ها و یاس و سرخوردگی های روحی آدمها از همین اشتباه محض که شهوت پرستی در آغاز راه است ناشی می شود. درست مثل اینکه به جای ستون های یک خانه اول سقف را بنا کنی...!

ارواح خوشبخت در این عالم آنهایی اند که ستون هایی از مهر و عشق و تفاهم و درک و وابستگی عاطفی و کشش روحی مبنای رابطه شان است و در انتها وصل جسم به عنوان سقف آن بنا می شود. اگر از سقف بخواهی شروع کنی بجز سرگشتگی و دلزدگی و گمراهی که آدمها را به بیراهه می اندازد و خسته و افسرده. حیران و درمانده به حال خودشان می گذارد حاصلی ندارد.

 

عشق همراه شدن از روی تمایل است. سر به راه دوست گذاشتن از فرط نیاز برای فدا شدن است نه دامی برای به اسارت کشاندن و نه غل و زنجیری به پای آزادی و پرواز. آنهایی که ازدواج را پایان کار و عقد را زنجیر محکمی برای استحکام زندگیشان می دانند راهی بس اشتباه را طی می کنند. محبتی که با تعهد و غل و زنجیر به چهار میخ کشیده شود عشق نیست. اجباری است که تحملش آزار دهنده و نفس گیر می شود. مقصود خداوند از عقد و ازدواج به اسارت درآوردن دیگری نیست. برای محبت حریمی آسمانی قائل شدن است نه اجباری برای تحمل

عشق باید بال پرواز باشد برای گذران زندگی نه شکستن بال دیگری که مرغ خانگی پر و بال شکسته ای باشد اسیر در دام

 

 

ارزش وصل نداند مگر آزرده ی هجر

                                           مانده آسوده بخسبد چو به منزل برسد

 

یه معذرت خواهی بهت بدهکارم عشقم بابت همه چیز...

این ترانه تقدیم با عشق به تمام زندگیم

 

 
 
 

 

 

 

پ ن: جملات برگرفته از رمان "دالان بهشت" بود. توصیه میکنم کسانی که عاشق هستند و گاهی اوقات یکم اخلاقشون مثل من بد میشه اینو بخونن



 

ای همیشه خوب

 ماهی همیشــــه تشنه ام

در زلال لطف بــــــی کران تو

می برد مرا به هر کجا که میل اوست

موج دیدگان مهــــــــــربان تو

زیر بال مرغکان خنـــده هات

زیر آفتاب داغ بوســـــه هات

ای زلال پاک

جرعه جرعه میکشم تو را به کام خویش

تا که پر شود تمام جان من ز جان تو

ای همیشه خوب

ای همیشه آشنا

هر طرف که میکنم نگاه

تا همه کــــرانه های دور

عطر و خنده و ترانه میکند شنا

در میان بازوان تو

ماهی همیشه تشنه ام

ای زلال تابناک

یه نفس اگر مرا به حال خود رها کنی

ماهی تو جان سپرده روی خاک

 

(فریدون مشیری)

 

خدایا ، یا نوری بیفکن ، یا توری ، ماهی کوچکت از این اقیانوس تاریک میترسد...



 

دنیا...

 

             بر بساط این دنیا

              پشت پا بزن چون ما



 

قلبی بهاری


چرا غم زده بنشینیم

در انتظار بهار

که نامی بیش نیست

بگذار برف ببارد

و باران های ناگاه

ما را قلبی بهاری بس است

در این سرمای جانکاه...



 

شب قدر

 آری

ما تماشا چیانی هستیم

که پشت درهای بسته مانده ایم !

دیر امدیم !

خیلی دیر...

پس به ناچار

حدس می زنیم

شرط میبندیم

شک میکنیم ...

و آن سوتر

در صحنه

بازی به گونه ای دیگر در جریان است

 

نور باران نیک اندیشی خویش

سر در گریبان غمی که به او تعلق ندارد

از خود گذشته !

بدین ساحت هر که رسد ،

جهان نوید ظهور پیامبری تازه میابد ،

بی کتاب

بی کلام

بی مرید

سیاه

سفید

زرد !

بدین ساحت هر که رسد ...

( زنده یاد حسین پناهی ) 

 

پ ن : امشب اولین شب قدره ، التماس دعا 

 

پ ن : از این ترانه معین خیلی خوشم میاد ، حس میکنم یه جورایی عارفانه هم هست

تو عاشق پیشه ای همیشه ای محشر بپا کن

منو عاشـــــــق ترین آواره ی عالم صدا کن

من از مکتب ســــــراغ قبـــله ی عشقو گرفتم

تو اینجا تا ابــــــــد از عشق مردن را بنا کن

بزن بارون ، بزن خیسم کن ، آبم کن ، ترم کن

کمک کن تازه بارون من غریـــــــبم ،  پر پرم کن

بزن آتیش به جونم شــــعله کن خاکسترم کن

بذار ســـــــر روی دوشم سایه تو تاج سرم کن

 

" امیدوارم امشب بارون رحمت خدا بزنه خیسمون کنه ، آبمون کنه ، ترمون کنه ، گناهامون رو با خودش بشوره ببره ، الهی آمین "


 

پ ن ساعت ۲ شب : قرآن رو باز کردم بخونم این صفحه اومد ، دوست داشتم اینجا بنویسم یادم نره ، برام خیلی با معنی بود ، امیدوارم همه مون یادمون باشه بعد از تمام شدن دوران سختی هامون خدا رو فراموش نکنیم

 

ما هرگاه بر آدمی بعد از آنکه او را رنج و زیانی رسید رحمتی فرستیم در این صورت برای محو آیات و رسولان حق مکر و سیاست بکار برند( ای رسول ما) بگو مکر و سیاست الهی کاملتر و سریعتر است که ( فرشتگان قوای عالم ) مکر های شما را( بر زیان شما ) خواهند نوشت ،  خدا را یاد کنید که اوست آنکه شما را در بر و بحر سیر میدهد تا آنگاه که در کشتی نشینید و باد ملایمی کشتی را به حرکت آرد و شما شادمان و خوشوقت باشید که ناگاه باد تندی بوزد و کشتی از هر جانب به امواج خطر درافتد و خود را در ورطه ی هلاکت ببینید آن زمان خدا را با خلاص و دین فطرت بخوانید که بارالها اگر ما را از این خطر نجات بخشی دیگر همیشه شکر و سپاس تو خواهیم کرد ، پس از آنکه ما نجاتشان دادیم باز در زمین به ناحق ستمگری آغاز کنند ای مردم (بدانید ) شما هر ظلم و ستم کنید منحصرا به نفس خویش کنید در پی متاع فانی دنیا آنگاه که در آخرت به سوی ما باز میگردید شما را به آنچه کرده اید ( نیک و بد ) آگاه میسازیم ( و هر کس را به کیفر خود میرسانیم ) محققا در مثل زندگانی دنیا به آبی میماند که از آسمان ها فروفرستادیم تا به آن باران انواع مختلف گیاه زمین از آنچه آدمیان و حیوانات تغذیه کنند بروید تا آنکه زمین از خرمی و سبزی به خود زیور بسته و آرایش کرده و مردمش خود را بر آن قادر و متصرف بدانند که ناگهان فرمان ما بشب یا روز در رسد و آنهمه زیور زمین را درو کند و چنان خشک شود که گویی دیروز در آن هیچ نبوده اینگونه خدا آیاتش را روشن برای اهل فکرت بیان میکند و خدا همه خلق را به سرمنزل سعادت و سلامت میخواند و هرکه را که میخواهد (بلطف خاص ) براه مستقیم هدایت میکند

( سوره یونس آیه 21 تا 25 )



 

تو را خواهم تو را ای پاک مطلق

خداوندا اگر باید هنوزم به راه وصل تو عمری بسوزم

ز مژگان سوزن و با تاری از عشق به پیکر جامه عشق تو دوزم

بسوزانم بسوزانم بسوزانم بسوزان

 

خداوندا به پاکان تو سوگند اگر که بگسلی بند من از بند

ز خاک من دمد گل های لاله به هر برگش زند نام تو لبخند

بسوزانم بسوزانم بسوزانم بسوزان

 

دل دیوانه را دیوانه تر کن مرا از عالم تن بی خبر کن

خداوندا اگر باید هنوزم که باشد سایه شب ها به روزم

اگر باید چراغی از حقیقت به راه ظلمت دل برافروزم

بسوزانم بسوزانم بسوزانم بسوزان

 

خداوندا من و این شام هجران دلی دارم از این قالب گریزان

تو را خواهم تو را ای پاک مطلق که تا در ذات تو حل گردم آسان

بسوزانم بسوزانم بسوزانم بسوزان



 

جانــــــــــــــــــا

جانــــــا حدیث حسنت در داستان نگنجد

رمزی ز راز عشقت در صــــد زبان نگنجد

سودای زلف و خالت در هر خیال ناید

اندیشه ی وصــــالت جز در گمان نگنجد

هرگز نشان ندادی از کوی تو کسی را

زیرا که راه کویت اندر نشـــــــــان نگنجد

آهی که عاشقانت از حلق جــــان برآرند

هم در زمان نیاید هم در مکان نگنجد

آنجا که عاشقانت یک دم حضور یابند

دل در حساب ناید جان در میان نگنجد

اندر ضمیر دلها گنجی نهان نهادی

از دل اگر برآید در آســـــــمان نگنجد

عطار وصف عشقت چون در عبارت آرد

زیرا که وصف عشقت اندر بیان نگنجد

( عطار نیشابوری )

 

پ ن :

سُبحانَهُ هُوَ اللهُ العَظیمِ وَ بِحمدِه وَ الحَمدُلِلّهِ وَ لا الهَ الّا اللهُ و اللهُ اکبرُ وَ للهِ الحمدُ وَ لا حَولَ وَ لا قُوّةَ الّا بِاللهِ العَلیِّ العظیمِ دافِعُ کُلِّ بَلیَّةٍ وَ هُوَ حَسبی وَ نِعمَ الوَکیل

 

پ ن : این متن رو توی یه وبلاگ دیدم ، هرچند شاید ربطی به محتوای وبلاگ من نداشته باشه ولی دوست داشتم بذارمش

" ترکه میره جنگ میشه فرمانده ، داداشش شهید میشه با بی سیم بهش میگن : لااقل جنازه داداشتو برگردون عقب ، میگه : اینا همه شون داداشای من هستن کدومشون رو بیارم؟!  "

به یاد شهیدان با غیرت این مرز و بوم حمید و مهدی باکری



 

هوای گریه

نبسته ام به کـــــس دل

نبسته کـــس به من دل

چو تخته پــــــاره بر موج

رها

        رها

                   رها من

ز من هـــــــر آنکه او دور

چو دل به ســینه نزدیک

ز من هــــــر آنکه نزدیک

از او جدا

           جدا من

 

نه چشم دل به ســویی ست

نه بــــــــــاده در سبویی ست

         که تر کنم گلویی

                   به یاد آشنـــــا من

 

ســـتاره ها نهفتم

در آسمـــــان ابــری

دلــــــم گرفت ای دوست

                      هوای گریه با من

                                    هوای گریه با من

( شجریان )

 

پ ن : هـــــر جا دلت شکست خـــودت شکسته هاشو جمع کـــن تا هــــر ناکسی منت دست زخمــیشو به رخـــت نکشه...



 

نامش

 

 به نام خدا

 

و این چنین آغاز شد زندگی، با نام خدا، اشک و آه و افسوس...

رسیدن های بی دویدن، دویدن های بی رسیدن، نامش عدالت بود اما افسوس...

هر که بیشتر فهمید بیشتر درد کشید، هر که خواست انسان باشد زجر کشید

 

 

و این چنین ادامه یافت زندگی، با درد و رنج و بی قراری

دردهای بی درمان، مرهم های بی درد، نامش همدردی بود اما افسوس...

هر که خواست تغییر کند شکست، هر که شکست تنها شد

 

و این چنین پایان یافت زندگی، با تنهایی و تنهایی و تنهایی

تنهایی های بی یار، یارهای بی تنهایی، نامش وفا بود اما افسوس...

 

(بهار- ۴ اردیبهشت ۹۱)