شرف دست همین بس که نوشتن با اوست

خوشترین مایه ی دلبستگیه من با اوست

شرف دست همین بس که نوشتن با اوست

خوشترین مایه ی دلبستگیه من با اوست

شرف دست همین بس که نوشتن با اوست

خوشترین مایه ی دلبستگیه من با اوست

شرف دست همین بس که نوشتن با اوست


شرف دست همین بس که نوشتن با اوست
"...ن والقلم و ما یسطرون"

سلام
من بهارم
متولد روزهایی که بوی فرا رسیدن بهار همه جا را پر کرده است
روزهای پر جنب و جوش
پر از سرزندگی
پر از حس تازگی...
سعی میکنم به همان طراوت و شادابی باشم

توی زندگیم روزهای تلخ زیادی داشتم ولی نیومدم اینجا از روزای تلخم بگم ، بخاطر همه سختیهایی که داشتم و بهم کمک کرد تا قویتر بشم خدا رو شکر میکنم ، من و دنیا چیزی به هم بدهکار نیستیم ، تمام بدی هاش رو حلال کردم


طبقه بندی موضوعی

زندگی...

گاهی حس میکنم زندگی چیزی نیست جز رنج مضاعف

یه رنج که پایان نداره

همش میچرخی و میچرخی و میرسی به نقطه صفر، دقیقا انگار داری یه مسیر دایره ای رو طی میکنی

وقتی به آدمهای مختلف نگاه میکنم حس رنجم بیشتر میشه، پیر مردی که 8 صبح کنار میدان با سر و موی آشفته و لباسهای کثیف و کهنا گیج و حیران راه میره کجای زندگیه؟ بچه ای که وقتی به دنیا اومده مادرش مرده و پدرش اونو به عمو و زن عموش سپرده که جفتشون ایدز دارن کجای زندگیه؟ چرا از وقتی به دنیا اومده اینقدر بد شانس و بدبخته؟ جوانی که بیکاره و شبا خواب نداره از فکر و وخیال کجاست؟ نوجوانی که دانشگاه قبول شده و رشته ای میخونه که مطمینه کاری براش نیست ولی همچنان میخونه و واحد پاس میکنه تا نگن بیسواده کجاست؟ زن و شوهری که درآمدشون هرماه کمتر از قس و کرایه شونه کجان؟ مادری که میخواد بچه شو نگه داره ولی نه پول نگه داشتن داره نه پول سقط چی؟ چرا همه داریم رنج میکشیم؟ ما کجای زندگی گیر افتادیم که کافرا و بی دینا دارن از نعمت های خدا استفاده میکنن ولی ما در رنج و رنج و رنج...

خسته م از دیدین رنج مردم...

گاهی سعی میکنم ورق رو برگردونم و همش خوشی ها رو ببینم ولی امروز خوشی ها هم رنج دارن...

ته گلوی همه یه بغض کهنه جا خوش کرده

یه جا رو اشتباه رفتیم...

کاش بدونیم کجاست

کاش پیداش کنیم



 

جام جهانی چشمهات...

زندگی ام از چشمانت آغاز شد، من بودم و تو بودی و چشمانت، مگر میشود بود و نفس کشید و چشمانت را نداشت، مگر میشود از زندگی سیر شد و آرزوی مرگ کرد و با دیدن چشمانت برنگشت و عاشق تمام دنیا نشد،

 

آه عشقم،

 

هرگز نخواهی فهمید با من چه کردی، شاید خودم هم دقیق نمیدانم چه شد، که آن دخترک مغرور و سرکش وجودم رام چشمان تو شد،

 

آن روزها که هرلحظه بیشتر در اعماق باتلاق سیاه وجودم فرو میرفتم چه کسی جز تو قدرت بیرون کشیدنم را داشت، چقدر قوی بودی مرد رویاهایم، مرد؟ دوست؟ عشق؟ همسر؟ چه بنامم تو را؟ نمیدانم شاید اگر تو را همه وجود خودم بنامم توصیف دقیق تری باشد، شاید تو خودم بودی، شاید یک تکه از من در ازل از جسمم جدا شده بود، بازگشتت به خودم را هیچ چیز جز معجزه نمیتوان نامید، با یک اشتباه ساده، با یک معذرت خواهی ساده، با یاد یک اشتباهی، تو از کجا آمدی؟ آمدی و شدی لحظه لحظه نفس کشیدنم، آمدی و شدی مرهم تمام دردهایم، چه کسی جز تو میتوانست این همه من را بلد باشد...

 

روحم از ازل تا ابد شکر لحظه ای را میگوید که چشمانم چشمانت را دید...

 

" تو را به جای تمام کسانی که ندیده ام دوست میدارم

 

تو را به جای تمام کسانی که نشناخته ام دوست میدارم

 

تو را بجای تمام کسانی که دوست نداشته ام دوست میدارم

 

برای عطر نان گرم

 

و برفی که آب می شود

 

و برای خاطر اولین بوسه

 

تو را برای خاطر دوست داشتن، دوست میدارم "

 

پ ن : قبل از اینکه ببینمت خوب میشناختمت، اطمینان داشتم که ازت خوشم میاد چون ظاهر برام مهم نبود و از چیزی که برام اهمیت داشت مطمئن بودم ولی اولین باری که دیدمت هیچی ندیدم بجز چشمهات، یه برق خاصی توی چشمهات بود، یه قیافه ی شیرین و معصوم با دوتا چشم قهوه ای، یکم تردید داشتم آخه بار اولم بود، ولی برق چشمهات جایی برای تردیدها برام نمیذاشت، اولین باری که دیدمت شدی همه زندگیم، روزای سختی بود عشقم، پا به پای هم سوختیم و ساختیم، پله پله رفتیم بالا، کسی که کم میاورد من بودم نه تو، کم کم معرفت و وفاداریت برام پررنگ تر شد ولی باز جام جهانی چشمهات بود که میخواستم بدستش بیارم چشمهای تو حق من بود با همون نگاه معصوم و گیرا...

 

چالش رادیو بلاگی ها

دعوت از پاورقی های ونوس و طاها ارومیه و چفت



 

روزگار روشن بعد از طوفان زندگی...

یه روز از روزهای دانشجوییم با بچه ها تصمیم گرفتیم بریم فال قهوه:) تقریبا پنج سال پیش بود، من که نه اعتقادی داشتم و نه هدفی همینجوری برا خنده و مسخره بازی رفتم، همینطورم شد چون خانومهه فال بین وقتی ته فنجان قهوه م رو نگاه میکرد و یه چیزایی میگفت و دوستم تند تند می نوشت من بیشترشو نمیشنیدم و بیشترشم با دوستام میزدیم زیر خنده ولی اون نوشته برام موند، البته درسته یه چیزایی رو راست گفت ولی من گذاشتمش به حساب شانس و یه دستی زدنش... یه چیزایی هم گفت که اصلا هیچ ربطی به زندگیم نداشت، خیلی خیلی خنده دار بود چون چیزای بی ربطی به من بود، پرونده ی اون کاغذ با برگشتن به خوابگاه و چندبار خوندن و خندیدین و تا شدن و به گوشه ی کمد پرت شدن بسته شد...

ولی چند سال بعدش وقتی داشتم وسایلمو جمع میکردم و کمد رو تحویل میدادم برای تسویه از دانشگاه دوباره سر و کله ش پیدا شد. در حد یه مرور سریع و یادآوری خاطرات خوندمش ولی خشکم زد چون همون چیزای عجیب غریب و مسخره اتفاق افتاده بود حداقل تا اون مقطع زمانی... امیدوار بودم ادامه پیدا نکنه مثلا همون جمله ش که گفته بود توی زندگیت یه طوفان خیلی شدید مثله گردباد میفته و همه چیز رو نابود میکنه ولی از این طوفان که گذشتی آینده ت روشنه روشنه مثله نوره هیچ مشکلی توش نیست... امیدوارم بودم تمام نوشته های اون کاغذ اتفاقی و شوخی بوده باشه ولی خب...

الان فکرکنم از اون طوفان وحشتناک عبور کردم درسته خیلی از دوست داشتنی ها و خیلی از دارایی های وجودمو توی خودش بلعید ولی خب... فکرکنم به روزای روشنه پر نورش دارم نزدیک میشم:) خداروشکر که آخرین پیش بینی کف فنجان قهوه م تموم شد:)

 

 

پ ن: هنوزم به فال اعتقادی ندارم ولی واقعیت محض اینه که هرچی گفت شد، هیچ تلقینی هم در کار نبود چون در تمام مدتی که اون ااتفاقها افتاد من فراموش کرده بودم همچین چیزایی در مورد آینده م گفته شده بود، واقعیت اینه که واقعا اتفاق افتاد و کاریش نمیشه کرد. حالا بازم میگم اینا مسخره بازه و آینده رو نمیشه پیش بینی کرد ولی یه توصیه دوستانه دارم حتی برا شوخی نرین فال همین:)



 

آگاهی...

استاد میگفت توی هر لحظه به احساساتی که دارین توجه کنین یعنی آگاه باشین. توی هر لحظه بدونین مثلا از فلان چیز ناراحت شدین دقیقا چه احساسی بهتون داد که ناراحت شدین و بعد اون احساس رو موشکافانه بررسی کنین و به ریشه ش برسین اینجوری میشه از رنج و نا آگاهی نجات پیدا کنین...

دیروز نمیدونم چرا ولی کلی فکر کردم. به نقطه های سیاه زندگیم. به احساس های بدی که توی اون لحظات داشتم. رفتم و رفتم تا رسیدم به کینه. دیدم ناخوداگاه انگار آدم کینه ای بودم و خبر نداشتم. فکر کردم و با خودم کلنجار رفتم بعد دیدم نه واقعا انگار کینه ای هستم...

و از اون لحظه تصمیم گرفتم دیگه کینه ای نباشم. دوست ندارم آدمی باشم که همش منتظره کسایی که بهش بدی کردن نتیجه کاراشونو ببینن تا این حال کنه. دوست ندارم همیشه اینهمه بار به دوشم بکشم. اصلا شخصیت من در این حد نیست که اینجور آدمی باشم. پس چرا بودم... بودم و خبر نداشتم... بودم و به روی خودم نمی آوردم... و توی نیمه ی ناآگاه وجودم مخفی شده بود. اصلا من توی زندگیم کمبودی ندارم که احتیاج به این نوع حس ها داشته باشم. کمبودایی که از نظر مردم کمبود باشه مثله مالی و خانواده و حمایت و... به نظرم کمبود نیست. منظور من کمبود شخصیتی و روحیه که خداروشکر ندارم پس چرا باید اینجور باشم. بعد توی این فکرا یهو به این نتیجه رسیدم که الان واقعا توانایی این رو دارم که واقعا و راستی راستی ببخشم. همه رو ببخشم. از بدترین آدمی که بهم بدترین بدی رو کرد تا صدای همسایه ای که توی یه لحظه خواب شیرینم رو توی 14 سالگی بهم زد. همه و همه رو ببخشم. واقعا میتونم و میخوام ببخشم و رها کنم. بعد یه حس خیلی سبکی و طراوت بهم دست داد. هیچ وقت توی تمام عمرم اینقدر سبک نبودم...خدایا شکرت

 

به خودم و خودم و آگاهی همه هستی...



 

کرمانشاه شهر گنجشک ها...

فکرکنم تا این سن بهار اینقدر به نظرم زیبا نبوده، شاید بخاطر بارون های شدید و خیلی بیشتر از سالهای قبلش بوده، شاید بخاطر درخت های بزرگ و سبز نزدیک خونه مون بوده، شایدم بخاطر صدای گنجشک هاست...

آره حالا که فکر میکنم بخاطر صدای گنجشک هاست...

هیچوقت تا این سن اینقد آواز گنجشک نشنیده بودم، یعنی راستش یه سالی بود که خیلی از درختای شهرمون رو بریدن و از اون موقع دیگه گنجشکا باهامون قهر کردن، خیلیاشون رفتن و اونایی که به اجبار موندن دیگه زیاد نمیخوندن، نمیدونم شاید افسردگی گرفته بودن آخه مگه میشه یهویی همه ی گنجشک های آشنای اطرافشون با هم ناپدید بشن... دیگه نخوندنشون طبیعی بود بهشون حق میدم چون حسشون رو کامل چشیدم، بعضی وقتا توی غربت دوست های زیادی داری و بعضی وقتا تو شهر خودت با همه فامیل و آشنا و دوست و سلام و علیک غریبی و بعضی وقتا همه ی آشناهای اطرافت یهویی ناپدید میشن، همه با هم تو رو میندازن توی یه غربت کشنده، یه غربت محض... من شهرهای زیادی رو گشتم و توشون زندگی کردم... بعضی شهرا چند روز، بعضی شهرا چند سال، ولی هیچ جا برام مثله کرمانشاه حال خوب هدیه نداد... حالا که هر روز صبح با صدای گنجشک ها بیدار میشم، با صدای گنجشک ها توی خیابون قدم میزنم، حتی گاهی با صدای گنجشک ها  میخوابم، تازه فهمیدم چقدر این صدا برای حال خوبم حیاتیه:) به نظرم کرمانشاه اگه زلزله داره، اگه فقر و بیکاری داره، اگه جنگ داشت و داره ولی صدای گنجشک هاش می ارزه به همه ی شهرهایی که تا الان دیدم... ممنون گنجشکای خوش صدا که با این همه نامهربونی هنوز ما رو ترک نکردین...

 

 

پ ن: دلم برای همه که یهویی رفتن تنگ شده، شایدم من رفتم... ولی مهم اینه که دل من تنگ شده نه اونا... ولی با همه ی دلتنگیا ترجیح میدم به روی خودم نیارم و فقط به صدای گنجشک ها گوش بدم همین

 

پ ن 2 : به مادرم و تمام بی معرفت های زندگیم... :)



 

بگذر ز من ای آشنا

بگذر ز من ای آشنا چون از تو من دیگر گذشتم

دیگر تو هم بیگانه شو چون دیگران با سرگذشتم

میخواهم عشقت در دل بمیرد

میخوانم تا دیگر در سر یادت پایان گیرد

بگذر ز من ای آشنا چون از تو من دیگر گذشتم

دیگر تو هم بیگانه شو با سرگذشتم

هر عشقی می میرد، خاموشی می گیرد

عشقه تو نمی میرد

باور کن بعد از تو دیگری در قلبم جایت را نمی گیرد

 

بگذر ز من ای آشنا چون از تو من دیگر گذشتم

بگذر ز من ای آشنا چون از تو من دیگر گذشتم

بگذر ز من ای آشنا چون از تو من دیگر گذشتم

بگذر ز من ای آشنا چون از تو من دیگر گذشتم

بگذر ز من ای اشنا چون از تو من دیگر گذشتم

 

 

به مادرم و تمام آشناهای غریب زندگی ام



 

دلم بدجور گرفته

همینجوری یهو دلم گرفت
جای خالیت درد میکنه
یه درد مبهم که نمیدونی باید ناله کنی یا باید بیخیالش بشی و تحمل کنی
گم شدم
بدجوری
کاش یکی پیدام کنه
کاش...

پ ن: خیلی بده که هی بخوای خوب بشی ولی نشه
خیلی بده که سختیا تموم شده باشه ولی تو به اون حالت غصه ت عادت کرده باشی
خیلی بده فاز غم داشته باشی بدون غم
خیلی بده جای خالی خودت درد بکنه
جای خالی خوده خودت...


پ ن 2: فردا نوشت:)
بدجوری بارون میاااااااد:)
نمیدونین چه خبره
هیچی اندازه بارون و صدای رعد و برق لذت بخش نیست برام خدایا شکرت:)
شدید ترین صدای رعد و برق که همه رو میترسونه برا من لذت بخشه حس قدرت میده بهم انگار کیف میکنم با این ابهت خدا:)


نویسنده(بهار) برگرفته شده از n-val-ghalam.blog.ir

دنیای درون...

سلام
امروز میخوام از زندگی بنویسم شاید یه چیز روتین شده و همه ازش می نویسن و اسمه نوشتن از زندگی به نظر تکراری باشه ولی اینو هیچوقت یادتون نره که تنها چیزی که بی نهایت محتوای متفاوت میتونه داشته باشه همین نوشتن از زندگیه پس برای تمرین نویسندگی هم که شده سعی کنین بنویسین.
خب. بسم الله...
گاهی خیلی کم پیش میاد شرایطی برات فراهم باشه که بتونی رشد کنی و یه سری از کارهایی که یه مدت طولانی هست نیمه کاره مونده رو تموم کنی یا انجامشون بدی و به جریان بندازی و شاید این فرصت ها هرگز تکرار نشن. زندگی منم الان دقیقا تو همین شرایطه. تصمیم گرفتم از یه جایی از کمد شلوغ کارهای نیمه تمام زندگیم شروع کنم و تمومشون کنم یا ادامه شون بدم و خلاصه مرتب و منظم بچینمشون کنار هم. یکی از کارهام همین وبلاگ عزیزم بود که بعد از مدت ها به جریان افتاد یادمه تقریبا ده سال قبل یا حتی بیشتر تنها دلخوشیم همین نوشتن بود و ساعت ها مینوشتم و بعد دوستام و خانواده م برای خوندن نوشته هام سر و دست میشکستن. یه بار کسی بهم گفت تو یه روزی شاید کسی مثله دکتر شریعتی بشی. حرفش برام هم خوشایند بود و هم حس اینکه دیگه در این حد خوب نیستم رو بهم داد ولی فکرکنم همون آدم بدجور چشمم زد چون دیگه ننوشتم( شوخی بود) حالا هیچکدوم از اون کسایی که نوشته هام رو میخوندن نیستن... کسی که مینوشت هم نیست... نبود... از الان به بعد میخوام باشه و صدای آهنگین دکمه های کیبود توی گوشم بپیچه...
حس میکنم خدا یه فرصت حدودا یک سال و نیمه بهم داده... یه فرصت به قشنگیه یه محیط کار آروم و با مراجعه کم و یه میز و اتاق و یه کامپیوتر و کیبورد برای خوده خودم... و متاسفانه اینترانت :)) نمیشه به گوگل وصل شد ولی میسازیم باهاش:)) یه فرصت به قشنگیه همکارای آروم و محترم و یه فرصت به قشنگیه خونه ی پر از عشق و ارامش که بتونم توی آرامشش همه ی سختی ها و روزگار فجیع گره خورده و تمام کارهای نا تمام کمد بهم ریخته ذهنم توی چند سال گذشته رو سر و سامان بدم و تمام آدم های ناتمام وجودم رو یکی یکی بیرون بکشم و تمامشون کنم... تمام آدم هایی که به دید من ضربه زدن و به دید استاد نه... استاد میگه دنیای هر انسانی در درون خودشه... پس به گفته ی استاد تمام آدم هایی که خودم در درونم ضربه زدنشون رو ساختم و نا تمام گذاشتم بکشم بیرون و تمامشون کنم...


پ ن : خبر دارم چه خبری:)) میخوام کم کم یه روشی رو بهتون معرفی کنم و با هم کار کنیم که به بهتر شدن زندگیمون کمک کنه. گفتم در جریان باشین آموزش و روانشناسی هم داریم:))

 

جاده ای رو به خود...


jadeh
گاهی لازمه برگردی به گذشته

نگاه کنی ببینی از کجا بود که مسیر زندگیت تغییر کرد

هرکسی یه نقطه ی بحرانی داره که از اون به بعد دیگه اون آدم سابق نشده

البته ممکنه هرچی از اون تاریخ دورتر میشه به نظرش مسخره تر و خنده دارتر بیاد ولی وقتی برمیگرده و قدم قدم عقب گرد میکنه همه چیز مربوط میشه به یه نقطه ی بحرانی خاص

که بعد از اون لحظه البته شاید چند بار دیگه باز به اون نقطه رسیده که از قبلی خیلی بدتر بوده و بیشتر به قعر چاه افتاده و از خود واقعیش دور شده

ولی... بازم هرچی میره عقب تر میبینه خود واقعیش پشت همون اتفاق ساده جا مونده

اتفاق ساده ی زندگی منم شاید همین وبلاگ بود

که بعد از اون قدم به قدم از خود واقعیم دور شدم

شاید لازمه برگردم به همین اتفاق ساده م و از اون نقطه یه مسیر دیگه ای رو برم و یه جاده ی دیگه ای بکشم رو به خودم

شاید...

 

پ ن: دیگه اون آدم هفت سال پیش نیستم. صفحه سیاه وبلاگ چشامو اذیت میکنه ولی...

دوستش دارم

 

پ ن 2 : یادی از پست های ما قبل تاریخ:)

دوباره برگشتم

با بهاری شاداب تر از هر بهار

با قلبی سرشار از شکرگزاری پروردگار

"عمری دگر بعد از وفات..."



 

زندگی میچرخه...

سلاااااام وای الان کاملا اتفاقی بعد از مدت ها که کاربری و رمز این وبلاگمو گم کرده بودمو یادم رفته بود یه چیزی اومد تو ذهنم گفتم بذار امتحانش کنم. یهو باز شد وااااای چقد ذوق کردم. یاااااادش بخییییییر چقد ذوق داشتم برا نوشتن متن ها و شعرهای ادبی توی این وبلاگ

فکرنکنم هیچ زندگی ای اندازه ی زندگیه من پر از چیزای عجیب غریب بوده باشه. اگه حوصله داشته باشم خاطره ی این مدت که نبودم رو مینویسم

امروز صبح وقتی ماشین از کنار مسجدی رد شد که سالها قبل گریه کنان از کنارش رد شده بودم گذر زمان رو حس کردم و عجیب و غریب بودن دنیا رو. مسجدی که وقتی اتوبوس از کنارش رد شد و کسی که میخواستم ببینم رو ندیدم گریه کردم ههههههههه ای خدا چه بچه بودم. گریه کردم و الان دوباره از کنار اون مسجد رد شدم. دنیا چقدر پیچیده ست. چیزی اتفاق میفته که فکرشم نمیکردی ولی خودت جذبش کردی...

 

پ ن: فعلا همینا تااااااااا وقتی وقت و حوصله داشته باشم

در پناه حق

پ ن ۲ : چهارشنبه سوری مباااارک😊