شرف دست همین بس که نوشتن با اوست

خوشترین مایه ی دلبستگیه من با اوست

شرف دست همین بس که نوشتن با اوست

خوشترین مایه ی دلبستگیه من با اوست

شرف دست همین بس که نوشتن با اوست

خوشترین مایه ی دلبستگیه من با اوست

شرف دست همین بس که نوشتن با اوست


شرف دست همین بس که نوشتن با اوست
"...ن والقلم و ما یسطرون"

سلام
من بهارم
متولد روزهایی که بوی فرا رسیدن بهار همه جا را پر کرده است
روزهای پر جنب و جوش
پر از سرزندگی
پر از حس تازگی...
سعی میکنم به همان طراوت و شادابی باشم

توی زندگیم روزهای تلخ زیادی داشتم ولی نیومدم اینجا از روزای تلخم بگم ، بخاطر همه سختیهایی که داشتم و بهم کمک کرد تا قویتر بشم خدا رو شکر میکنم ، من و دنیا چیزی به هم بدهکار نیستیم ، تمام بدی هاش رو حلال کردم


طبقه بندی موضوعی

۱۰ مطلب با موضوع «قلم بهار» ثبت شده است

پست آخر

بچه ها سلام

تصمیم خودمو گرفتم میخوام اینجا رو کلا ببندم و برم پی زندگیم

بلاگفا و بلاگ و... هی روزگار...

اینم یه برهه از زندگی بود که گذشت هرکاری ردم دوباره زنده ش کنم دیدم نمیشه

شرف دست اون موقع با اون رفیقا خوش بود... مجید و یکتا و نوید و... وای راستی نوید:))) چقد گیر میداد به مطالبم و نوشته هامو نقد میکرد و من چقدر عصبی میشدم و سعی میکردم جواب محکمی بدم:))) اسم وبلاگش یادم نیست چی بود ولی اون زودتر بست و رفت... مجید اهوازی:) علی آدم و حوا که خیلی تاثیر گذار بود تو مسیر زندگیم :) وااای یه پسری بود که وبلاگه سوگل89 منو هک کرده بود چرت و پرت مینوشت توش:)))) وای یهو یادم افتاد واقعا خندمگرفت:) چرا من اینقد گریه کردم؟؟؟؟ ای خدا بچه گی ای خدا بچه گی... هرکجایی دمت گرم خوب گیرمون آورده بودی میخندیدی هااااا....دوستای خوب... دوستای مجازیه واقعی... چه گریه ها و خنده ها...هی روزگار چه زود میگذره و فقط گاه گاهی خاطرات گذشته مثل نور ستاره از دور سو سو میزنه... نه دیگه اینجا زنده نمیشه و دیگه ذوق و شوق جوانی نمونده... دیگه پختگی جاشو گرفته... خیلی دوست دارم اینجا رو... خیییییلی... انگار یه تیکه از گذشته مه ولی دیگه نمیخوامش چون وقتی میبینم اون وبلاگی که همه منتظر بودن آپ کنه و بیان حالا راکد مونده حس بدی بهم میده... این نیز بگذرد...

همین روزا میبندمش بچه ها... اگه کسی حرفی سخنی خداحافظی داره در خدمتم... فعلا به درود

 

 

پ ن: نمیدونم چرا ولی همینجوری یهویی همه نظرات خصوصی اومده برام:)

هماهنگ بودین؟؟؟:))))

شایدم بچه ها نخواستن سکوت اینجا رو بهم بزنن

ممنون از همه تون. دلم برای بچه های با مرام وبلاگ تنگ میشهگریه



 

سلاااااام

بچه ها ممنون از نظرات چشم یه تغییراتی تو ذهنمه که سعی میکنم در اولین فرصت انجام بدم و دوباره وبلاگو سرپا کنم

 

راستی امروز یه چیزی شنیدم. احتمالا خیلی از شماها ارزهای دیجیتالی به گوشتون خورده و شاید یه فعالیت هایی در زمینه ش داشتین

امروز فهمیدم که کمتر از یه ماهی میشه که ارز دیجیتالیه ایرانی قابل استخراج هستش و خوشحال کننده بود برام

هرچند شاید سود چندانی برای کاربران نداشته باشه ولی بلاخره اولشه و اینم کم کم پیشرفت میکنه نباید انتظار داشته باشیم یه ماه نشده بیاد جای بیت کویین و اتریوم و... رو بگیره ولی برای شروع کار به نظرم عالیه

حالا از شما عزیزان که این پیام رو میخونین میخوام یه درخواستی بکنم که تا جایی که در توانتون هست حمایت کنین و عضو بشین و عضو جمع کنین ان شا الله که اتفاقهای خوبی بیفته:)

لینک در پایین براتون میذارم عضو بشید. کپی کنید و با فایرفاکس بازش کنید

به امید سرافرازی ایران و ایرانی:)

 

 

https://yoozbit.com/?r=594306085



 

حالم خوبه اما...

نمیدونم چی بنویسم و از کجا بنویسم. پرم از تردید. چرا هیچ وقت زندگیه من به یه ثبات نمیرسه. چرا هیچ وقت احساس آرامش واقعی رو تجربه نمیکنم

همیشه یه جای کار می لنگه. یه جا که چه عرض کنم. ستون اصلی کار می لنگه...

کاش میشد دل بکنم از همه چیز و همه کس و برم به یه جایی که هیچ آشنایی نباشه

کاش می شد برم از این شهر غریب که در و دیوارش بوی ریا میده

کاش می شد برگردم به 5 سال قبل...

و در اوج بی کسی و بدون تعلق خاطر خودمو بکشم:)

5 سال قبلی که تاثیری روی زندگی کسی نداشتم

کاش می شد...

 

پ ن : از این حرفا میزنما دلم میگیره و نزدیک ترکیدنه حالم واقعا خوب نیست وقتی این حرفا رو میزنم واقعی میزنم ولی...

ولی وقتی میرم خونه قیافه شو می بینم میگم خدا حرفامو جدی نگیر

می بینمش همه سختیا یادم میره همه عصبانیت و گلایه ها...

خدا یکی از اینا نصیب همه ی از عالم و آدم بریده ها بکنه، آمین



 

آگاهی...

استاد میگفت توی هر لحظه به احساساتی که دارین توجه کنین یعنی آگاه باشین. توی هر لحظه بدونین مثلا از فلان چیز ناراحت شدین دقیقا چه احساسی بهتون داد که ناراحت شدین و بعد اون احساس رو موشکافانه بررسی کنین و به ریشه ش برسین اینجوری میشه از رنج و نا آگاهی نجات پیدا کنین...

دیروز نمیدونم چرا ولی کلی فکر کردم. به نقطه های سیاه زندگیم. به احساس های بدی که توی اون لحظات داشتم. رفتم و رفتم تا رسیدم به کینه. دیدم ناخوداگاه انگار آدم کینه ای بودم و خبر نداشتم. فکر کردم و با خودم کلنجار رفتم بعد دیدم نه واقعا انگار کینه ای هستم...

و از اون لحظه تصمیم گرفتم دیگه کینه ای نباشم. دوست ندارم آدمی باشم که همش منتظره کسایی که بهش بدی کردن نتیجه کاراشونو ببینن تا این حال کنه. دوست ندارم همیشه اینهمه بار به دوشم بکشم. اصلا شخصیت من در این حد نیست که اینجور آدمی باشم. پس چرا بودم... بودم و خبر نداشتم... بودم و به روی خودم نمی آوردم... و توی نیمه ی ناآگاه وجودم مخفی شده بود. اصلا من توی زندگیم کمبودی ندارم که احتیاج به این نوع حس ها داشته باشم. کمبودایی که از نظر مردم کمبود باشه مثله مالی و خانواده و حمایت و... به نظرم کمبود نیست. منظور من کمبود شخصیتی و روحیه که خداروشکر ندارم پس چرا باید اینجور باشم. بعد توی این فکرا یهو به این نتیجه رسیدم که الان واقعا توانایی این رو دارم که واقعا و راستی راستی ببخشم. همه رو ببخشم. از بدترین آدمی که بهم بدترین بدی رو کرد تا صدای همسایه ای که توی یه لحظه خواب شیرینم رو توی 14 سالگی بهم زد. همه و همه رو ببخشم. واقعا میتونم و میخوام ببخشم و رها کنم. بعد یه حس خیلی سبکی و طراوت بهم دست داد. هیچ وقت توی تمام عمرم اینقدر سبک نبودم...خدایا شکرت

 

به خودم و خودم و آگاهی همه هستی...



 

دلم بدجور گرفته

همینجوری یهو دلم گرفت
جای خالیت درد میکنه
یه درد مبهم که نمیدونی باید ناله کنی یا باید بیخیالش بشی و تحمل کنی
گم شدم
بدجوری
کاش یکی پیدام کنه
کاش...

پ ن: خیلی بده که هی بخوای خوب بشی ولی نشه
خیلی بده که سختیا تموم شده باشه ولی تو به اون حالت غصه ت عادت کرده باشی
خیلی بده فاز غم داشته باشی بدون غم
خیلی بده جای خالی خودت درد بکنه
جای خالی خوده خودت...


پ ن 2: فردا نوشت:)
بدجوری بارون میاااااااد:)
نمیدونین چه خبره
هیچی اندازه بارون و صدای رعد و برق لذت بخش نیست برام خدایا شکرت:)
شدید ترین صدای رعد و برق که همه رو میترسونه برا من لذت بخشه حس قدرت میده بهم انگار کیف میکنم با این ابهت خدا:)


نویسنده(بهار) برگرفته شده از n-val-ghalam.blog.ir

دنیای درون...

سلام
امروز میخوام از زندگی بنویسم شاید یه چیز روتین شده و همه ازش می نویسن و اسمه نوشتن از زندگی به نظر تکراری باشه ولی اینو هیچوقت یادتون نره که تنها چیزی که بی نهایت محتوای متفاوت میتونه داشته باشه همین نوشتن از زندگیه پس برای تمرین نویسندگی هم که شده سعی کنین بنویسین.
خب. بسم الله...
گاهی خیلی کم پیش میاد شرایطی برات فراهم باشه که بتونی رشد کنی و یه سری از کارهایی که یه مدت طولانی هست نیمه کاره مونده رو تموم کنی یا انجامشون بدی و به جریان بندازی و شاید این فرصت ها هرگز تکرار نشن. زندگی منم الان دقیقا تو همین شرایطه. تصمیم گرفتم از یه جایی از کمد شلوغ کارهای نیمه تمام زندگیم شروع کنم و تمومشون کنم یا ادامه شون بدم و خلاصه مرتب و منظم بچینمشون کنار هم. یکی از کارهام همین وبلاگ عزیزم بود که بعد از مدت ها به جریان افتاد یادمه تقریبا ده سال قبل یا حتی بیشتر تنها دلخوشیم همین نوشتن بود و ساعت ها مینوشتم و بعد دوستام و خانواده م برای خوندن نوشته هام سر و دست میشکستن. یه بار کسی بهم گفت تو یه روزی شاید کسی مثله دکتر شریعتی بشی. حرفش برام هم خوشایند بود و هم حس اینکه دیگه در این حد خوب نیستم رو بهم داد ولی فکرکنم همون آدم بدجور چشمم زد چون دیگه ننوشتم( شوخی بود) حالا هیچکدوم از اون کسایی که نوشته هام رو میخوندن نیستن... کسی که مینوشت هم نیست... نبود... از الان به بعد میخوام باشه و صدای آهنگین دکمه های کیبود توی گوشم بپیچه...
حس میکنم خدا یه فرصت حدودا یک سال و نیمه بهم داده... یه فرصت به قشنگیه یه محیط کار آروم و با مراجعه کم و یه میز و اتاق و یه کامپیوتر و کیبورد برای خوده خودم... و متاسفانه اینترانت :)) نمیشه به گوگل وصل شد ولی میسازیم باهاش:)) یه فرصت به قشنگیه همکارای آروم و محترم و یه فرصت به قشنگیه خونه ی پر از عشق و ارامش که بتونم توی آرامشش همه ی سختی ها و روزگار فجیع گره خورده و تمام کارهای نا تمام کمد بهم ریخته ذهنم توی چند سال گذشته رو سر و سامان بدم و تمام آدم های ناتمام وجودم رو یکی یکی بیرون بکشم و تمامشون کنم... تمام آدم هایی که به دید من ضربه زدن و به دید استاد نه... استاد میگه دنیای هر انسانی در درون خودشه... پس به گفته ی استاد تمام آدم هایی که خودم در درونم ضربه زدنشون رو ساختم و نا تمام گذاشتم بکشم بیرون و تمامشون کنم...


پ ن : خبر دارم چه خبری:)) میخوام کم کم یه روشی رو بهتون معرفی کنم و با هم کار کنیم که به بهتر شدن زندگیمون کمک کنه. گفتم در جریان باشین آموزش و روانشناسی هم داریم:))

 

جاده ای رو به خود...


jadeh
گاهی لازمه برگردی به گذشته

نگاه کنی ببینی از کجا بود که مسیر زندگیت تغییر کرد

هرکسی یه نقطه ی بحرانی داره که از اون به بعد دیگه اون آدم سابق نشده

البته ممکنه هرچی از اون تاریخ دورتر میشه به نظرش مسخره تر و خنده دارتر بیاد ولی وقتی برمیگرده و قدم قدم عقب گرد میکنه همه چیز مربوط میشه به یه نقطه ی بحرانی خاص

که بعد از اون لحظه البته شاید چند بار دیگه باز به اون نقطه رسیده که از قبلی خیلی بدتر بوده و بیشتر به قعر چاه افتاده و از خود واقعیش دور شده

ولی... بازم هرچی میره عقب تر میبینه خود واقعیش پشت همون اتفاق ساده جا مونده

اتفاق ساده ی زندگی منم شاید همین وبلاگ بود

که بعد از اون قدم به قدم از خود واقعیم دور شدم

شاید لازمه برگردم به همین اتفاق ساده م و از اون نقطه یه مسیر دیگه ای رو برم و یه جاده ی دیگه ای بکشم رو به خودم

شاید...

 

پ ن: دیگه اون آدم هفت سال پیش نیستم. صفحه سیاه وبلاگ چشامو اذیت میکنه ولی...

دوستش دارم

 

پ ن 2 : یادی از پست های ما قبل تاریخ:)

دوباره برگشتم

با بهاری شاداب تر از هر بهار

با قلبی سرشار از شکرگزاری پروردگار

"عمری دگر بعد از وفات..."



 

زندگی میچرخه...

سلاااااام وای الان کاملا اتفاقی بعد از مدت ها که کاربری و رمز این وبلاگمو گم کرده بودمو یادم رفته بود یه چیزی اومد تو ذهنم گفتم بذار امتحانش کنم. یهو باز شد وااااای چقد ذوق کردم. یاااااادش بخییییییر چقد ذوق داشتم برا نوشتن متن ها و شعرهای ادبی توی این وبلاگ

فکرنکنم هیچ زندگی ای اندازه ی زندگیه من پر از چیزای عجیب غریب بوده باشه. اگه حوصله داشته باشم خاطره ی این مدت که نبودم رو مینویسم

امروز صبح وقتی ماشین از کنار مسجدی رد شد که سالها قبل گریه کنان از کنارش رد شده بودم گذر زمان رو حس کردم و عجیب و غریب بودن دنیا رو. مسجدی که وقتی اتوبوس از کنارش رد شد و کسی که میخواستم ببینم رو ندیدم گریه کردم ههههههههه ای خدا چه بچه بودم. گریه کردم و الان دوباره از کنار اون مسجد رد شدم. دنیا چقدر پیچیده ست. چیزی اتفاق میفته که فکرشم نمیکردی ولی خودت جذبش کردی...

 

پ ن: فعلا همینا تااااااااا وقتی وقت و حوصله داشته باشم

در پناه حق

پ ن ۲ : چهارشنبه سوری مباااارک😊



 

ای همیشه خوب

 ماهی همیشــــه تشنه ام

در زلال لطف بــــــی کران تو

می برد مرا به هر کجا که میل اوست

موج دیدگان مهــــــــــربان تو

زیر بال مرغکان خنـــده هات

زیر آفتاب داغ بوســـــه هات

ای زلال پاک

جرعه جرعه میکشم تو را به کام خویش

تا که پر شود تمام جان من ز جان تو

ای همیشه خوب

ای همیشه آشنا

هر طرف که میکنم نگاه

تا همه کــــرانه های دور

عطر و خنده و ترانه میکند شنا

در میان بازوان تو

ماهی همیشه تشنه ام

ای زلال تابناک

یه نفس اگر مرا به حال خود رها کنی

ماهی تو جان سپرده روی خاک

 

(فریدون مشیری)

 

خدایا ، یا نوری بیفکن ، یا توری ، ماهی کوچکت از این اقیانوس تاریک میترسد...



 

یه شب مهتاب

یه شبِ مهتاب
ماه میاد تو خواب
منو می‌بره
کوچه به کوچه
باغِ انگوری
باغِ آلوچه
دره به دره
صحرا به صحرا

اون جا که شبا
پشتِ بیشه ‌ها
یِه پری میاد
ترسون و لرزون
پاشو میذاره
تو آبِ چشمه
شونه ‌می‌کنه
مویِ پریشون...

 

یِه شبِ مهتاب
ماه میاد تو خواب
منو می‌بره
تهِ اون دره
اون‌جا که شبا
یکه و تنها

تک ‌درختِ بید
شاد و پُرامید
می‌کنه به‌ ناز
دسّشو دراز
که یه ستاره
بچکه مثِ
یه چیکه بارون
به جایِ میوه‌ش
نوکِ یه شاخه‌ش
بشه آویزون...

یه شب ماه میاد
یه شب ماه میاد

(شعر : زنده یاد احمد شاملو )