نمیدونم چی بنویسم و از کجا بنویسم. پرم از تردید. چرا هیچ وقت زندگیه من به یه ثبات نمیرسه. چرا هیچ وقت احساس آرامش واقعی رو تجربه نمیکنم
همیشه یه جای کار می لنگه. یه جا که چه عرض کنم. ستون اصلی کار می لنگه...
کاش میشد دل بکنم از همه چیز و همه کس و برم به یه جایی که هیچ آشنایی نباشه
کاش می شد برم از این شهر غریب که در و دیوارش بوی ریا میده
کاش می شد برگردم به 5 سال قبل...
و در اوج بی کسی و بدون تعلق خاطر خودمو بکشم:)
5 سال قبلی که تاثیری روی زندگی کسی نداشتم
کاش می شد...
پ ن : از این حرفا میزنما دلم میگیره و نزدیک ترکیدنه حالم واقعا خوب نیست وقتی این حرفا رو میزنم واقعی میزنم ولی...
ولی وقتی میرم خونه قیافه شو می بینم میگم خدا حرفامو جدی نگیر
می بینمش همه سختیا یادم میره همه عصبانیت و گلایه ها...
خدا یکی از اینا نصیب همه ی از عالم و آدم بریده ها بکنه، آمین
دارم فکرمیکنم به اینکه آیا کار خوبی هست که خاطرات اینجایی که توش هستم رو ثبت کنم یا نه
دوست ندارم انرژی منفی بدم به مخاطب یا تراوشات درونیم باعث ایجاد حس منفی در شما بشه
ولی از یه لحاظ دیگه که فکر میکنم وقتی آدمها همه ابعاد زندگی رو ببینن آرومترن
نمیشه همیشه تظاهر کنیم دنیا گل و بلبله و همه چی خوبه
گاهی شنیدن یا دیدن صحنه ای که به ظاهر بد به نظر میرسه آدمو وادار به فکرکردن میکنه به اینکه بدتر از چیزی که فکرمیکردم هم هست یا اینکه فلانی با فلان اتفاقات باز امیدواره و خودشو نباخته پس منم میتونم
دنیا ترکیبی از سیاه و سفیده
با این کار که خودمونو وادار به مثبت نگری کاذب کنیم فقط و فقط دارم به ناخوداگاهمون ضربه میزنیم چون اون درک میکنه و ما بروزش نمیدیم و باعث گیرافتادن حس بد میشیم و رنج جهانی ایجاد میکنیم
یکم دیگه باید فکرکنم
اگه تصمیم قطعی گرفتم که بنویسم خاطرات کار با آدمهایی که هم خودشون و هم جامعه ازشون فرار میکنه رو براتون مینویسم
به درود
9 مهرماه 1397
کرمانشاه
گاهی وقتا حالتی بهم دست میده که حس میکنم این آخرشه. ناراحت نیستم خوشحالم نیستم ولی توی یه لحظه تمام تعلقاتم بریده میشه و حس میکنم باید از این فضا و جسم و هرچی که هست برم. نمیدونم تا الان تجربه کردین یا نه. حس عجیبیه فقط چند لحظه ست که انگار نوار مغزیت صاف میشه. دیگه هیچی نیست. دیگه هیچ فکری نیست. دیگه هیچ تعلقی نیست. حس میکنی دقیقا نقطه پایان خودته. بعدش یه سوال میاد توی ذهن. من کجام؟ چرا اینجام الان؟ اصلا انگار گذشته و آینده از توی ذهنت کلا پاک شده و تو شدی یه نقطه. به نظرم اون لحظه ارزش اینو داره که توی اوج تموم بشه چون هیچ تعلق خاطری به کسی یا چیزی نداری. دلت میخواد کنده بشی و بری وصل بشی به همونجایی که جای اصلیته. شاید روح آدم توی یه لحظه یادش میاد و خودشم نمیدونه چی یادش اومده فقط بریده میشه از همه چیزایی که وصلش کردن و احساس معلق بودن در فضا میکنه.
نمیدونم از حرفام چیزی متوجه شدید یا به نظرتون چرت و پرت بود ولی هرچیزی که میتونستم در قالب کلمات بگمو گفتم...
خیلی پیچیده ست خیلی...
دارم یه جورایی خوبی تغییر میکنم:) قشنگ تغییرو دارم حس میکنم توی خودم یه جوری شدم انگار یه جهش توی جهان های موازی خودم انجام دادم. انگار توی چند روز یه آدم دیگه شدم. نمیدونم چم شده...
گاهی حس میکنم زندگی چیزی نیست جز رنج مضاعف
یه رنج که پایان نداره
همش میچرخی و میچرخی و میرسی به نقطه صفر، دقیقا انگار داری یه مسیر دایره ای رو طی میکنی
وقتی به آدمهای مختلف نگاه میکنم حس رنجم بیشتر میشه، پیر مردی که 8 صبح کنار میدان با سر و موی آشفته و لباسهای کثیف و کهنا گیج و حیران راه میره کجای زندگیه؟ بچه ای که وقتی به دنیا اومده مادرش مرده و پدرش اونو به عمو و زن عموش سپرده که جفتشون ایدز دارن کجای زندگیه؟ چرا از وقتی به دنیا اومده اینقدر بد شانس و بدبخته؟ جوانی که بیکاره و شبا خواب نداره از فکر و وخیال کجاست؟ نوجوانی که دانشگاه قبول شده و رشته ای میخونه که مطمینه کاری براش نیست ولی همچنان میخونه و واحد پاس میکنه تا نگن بیسواده کجاست؟ زن و شوهری که درآمدشون هرماه کمتر از قس و کرایه شونه کجان؟ مادری که میخواد بچه شو نگه داره ولی نه پول نگه داشتن داره نه پول سقط چی؟ چرا همه داریم رنج میکشیم؟ ما کجای زندگی گیر افتادیم که کافرا و بی دینا دارن از نعمت های خدا استفاده میکنن ولی ما در رنج و رنج و رنج...
خسته م از دیدین رنج مردم...
گاهی سعی میکنم ورق رو برگردونم و همش خوشی ها رو ببینم ولی امروز خوشی ها هم رنج دارن...
ته گلوی همه یه بغض کهنه جا خوش کرده
یه جا رو اشتباه رفتیم...
کاش بدونیم کجاست
کاش پیداش کنیم