شرف دست همین بس که نوشتن با اوست

خوشترین مایه ی دلبستگیه من با اوست

شرف دست همین بس که نوشتن با اوست

خوشترین مایه ی دلبستگیه من با اوست

شرف دست همین بس که نوشتن با اوست

خوشترین مایه ی دلبستگیه من با اوست

شرف دست همین بس که نوشتن با اوست


شرف دست همین بس که نوشتن با اوست
"...ن والقلم و ما یسطرون"

سلام
من بهارم
متولد روزهایی که بوی فرا رسیدن بهار همه جا را پر کرده است
روزهای پر جنب و جوش
پر از سرزندگی
پر از حس تازگی...
سعی میکنم به همان طراوت و شادابی باشم

توی زندگیم روزهای تلخ زیادی داشتم ولی نیومدم اینجا از روزای تلخم بگم ، بخاطر همه سختیهایی که داشتم و بهم کمک کرد تا قویتر بشم خدا رو شکر میکنم ، من و دنیا چیزی به هم بدهکار نیستیم ، تمام بدی هاش رو حلال کردم


طبقه بندی موضوعی

۳ مطلب در تیر ۱۳۹۱ ثبت شده است

یه شب مهتاب

یه شبِ مهتاب
ماه میاد تو خواب
منو می‌بره
کوچه به کوچه
باغِ انگوری
باغِ آلوچه
دره به دره
صحرا به صحرا

اون جا که شبا
پشتِ بیشه ‌ها
یِه پری میاد
ترسون و لرزون
پاشو میذاره
تو آبِ چشمه
شونه ‌می‌کنه
مویِ پریشون...

 

یِه شبِ مهتاب
ماه میاد تو خواب
منو می‌بره
تهِ اون دره
اون‌جا که شبا
یکه و تنها

تک ‌درختِ بید
شاد و پُرامید
می‌کنه به‌ ناز
دسّشو دراز
که یه ستاره
بچکه مثِ
یه چیکه بارون
به جایِ میوه‌ش
نوکِ یه شاخه‌ش
بشه آویزون...

یه شب ماه میاد
یه شب ماه میاد

(شعر : زنده یاد احمد شاملو )



 

ستاره می بارد

امشب از آسمان دیده تو

روی شعرم ستاره می بارد

در سکوت سپید کاغذها

پنجه هایم جرقه می کارد

شعر دیوانه شب آلودم

شرمگین از شیار خواهشها

پیکرش را دوباره می سوزد

عطش جاودان آتش ها

آری آغاز دوست داشتن است

گرچه پایان راه ناپیداست

من به پایان دگر نیندیشم

که همین دوست داشتن زیباست

از سیاهی چرا حذر کردن

شب پر از قطره های الماس است

آنچه از شب به جای می ماند

عطر سکر آور گل یاس است

آه بگذار گم شوم در تو

کس نیابد ز من نشانه من

روح سوزان آه مرطوب من

بوزد بر تن تـــــــرانه من

آه بگــــــذار زین دریچه باز

خفته در پرنیان رویــاها

با پر روشنی سفر گیرم

بگذرم از حصار دنیــــاها

دانی از زندگی چه میخواهم

من تو باشم ، تو ، پای تا سر تو

زندگی گر هــــــزار باره بود

بـــار دیگر تو ، بـــار دیگر تو

آنچه در من نهفته دریاییست

کـــــی توان نهفتنم باشد

با تو زین سهمگین طوفانی

کـــــاش یارای گفتنم باشد

بس که لبریزم از تو میخواهم

بدوم در میان صحــــــراها

سر بکوبم به سنگ کوهستان

تن بکوبم به موج دریـــاها

بس که لبریزم از تو میخواهم

چون غباری ز خود فرو ریزم

زیر پای تو سر نهم آرام

به سبک سایه تو آویزم

آری آغاز دوست داشتن است

گرچه پایان راه ناپیداست

من به پایان دگر نیندیشم

که همین دوست داشتن زیباست

( فروغ فرخزاد )



 

جاودانگی

این است عطر خاکستری هوا که از نزدیکی صبح سخن
می‌گوید
زمین آبستن روزی دیگر است
این است زمزمه سپیده
این است آفتاب که برمی‌آید
تک تک،ستاره‌ها آب می‌شوند
و شب
بریده بریده
به سایه‌های خرد تجزیه می‌شود
و در پس هرچیز
پناهی می‌جوید
و نسیم خنک بامدادی
چونان نوازشی‌ست
عشق ما دهکده‌ئی است که هرگز به خواب نمی‌رود
نه به شبان و
نه به روز
و جنبش و شور حیات
یک دم در آن فرونمی‌نشیند
هنگام آن است که دندان‌های تو را
در بوسه‌ئی طولانی
چون شیری گرم
بنوشم...

 

تا دست تو را به‌دست آرم
از کدامین کوه
می‌بایدم گذشت
تا بگذرم
از کدامین صحرا
از کدامین دریا
می‌بایدم گذشت
تا بگذرم...

روزی که این چنین به زیبائی آغاز می‌شود
به هنگامی که آخرین کلمات تاریک غمنامه گذشته را
با شبی که در گذر است
به فراموشی باد شبانه سپرده‌ام
از برای آن نیست که در حسرت تو بگذرد
تو باد و شکوفه و میوه‌یی،ای همــــــــه فصول من!
بر من چنان چون سالی بگذر
تا جاودانگی را آغاز کنم...

( احمد شاملو )