شرف دست همین بس که نوشتن با اوست

خوشترین مایه ی دلبستگیه من با اوست

شرف دست همین بس که نوشتن با اوست

خوشترین مایه ی دلبستگیه من با اوست

شرف دست همین بس که نوشتن با اوست

خوشترین مایه ی دلبستگیه من با اوست

شرف دست همین بس که نوشتن با اوست


شرف دست همین بس که نوشتن با اوست
"...ن والقلم و ما یسطرون"

سلام
من بهارم
متولد روزهایی که بوی فرا رسیدن بهار همه جا را پر کرده است
روزهای پر جنب و جوش
پر از سرزندگی
پر از حس تازگی...
سعی میکنم به همان طراوت و شادابی باشم

توی زندگیم روزهای تلخ زیادی داشتم ولی نیومدم اینجا از روزای تلخم بگم ، بخاطر همه سختیهایی که داشتم و بهم کمک کرد تا قویتر بشم خدا رو شکر میکنم ، من و دنیا چیزی به هم بدهکار نیستیم ، تمام بدی هاش رو حلال کردم


طبقه بندی موضوعی

۴ مطلب در مرداد ۱۳۹۰ ثبت شده است

زیباییه سختی

 

شب است و سیاهی به همه جا پاشیده شده است

سکوت سنگینی در فضا جولان می دهد

در و دیوار شب خاموشی را یادآور می شوند

حتی گلها و پرندگان و خورشید نیز خوابیده اند

ولی چشمان من بیدار است...

بیدار و نگران گذر زمان

نمی دانم چرا کمی می سوزند و پلک هایم سنگین می شوند

هوا آرام است

و نسیم ملایمی می وزد

و وقتی به من می رسد، آرام بر گونه ام بوسه میزند و میرود

میرود تا آنجا که...

نمیدانم تا کجا، فقط میدانم که میرود

تارهای لطیف موهایم را در هوا می رقصاند و میرود

و من هنوز نشسته ام...

در مقابلم شمعی روشن است که با هر نسیم میلرزد و دلم را میلرزاند

میترسم خاموش شود

شمع آرزوهایم را می گویم

اگر خاموش شود خیلی تاریک می شود

ناگهان نسیم تندی می وزد

موهایم را در هوا پخش میکند و به صورتم میکوبد

من با دستم آنها را کنار میزنم

فوراً نگاهی به شمع می اندازم

تاریک است...

دلم میلرزد

شمع لرزانم خاموش شده است

همان جایی که نشسته ام خشکم میزند

میترسم حرکت کنم

صدایی از پشت می شنوم

نا خودآگاه برمی گردم تا صدا را جستجو کنم

نوری چشمانم را نوازش می کند

سر بلند می کنم و ماه را میبینم

خدای من...این ماه است!

من فراموش کرده بودم

مدتها بود که با هر لرزش شمع دلم میلرزید

مدتها بود که آرزوی روشنایی داشتم و فقط با یک چرخیدن...

همه چیز درست شد

من شمع را در سایه ی خودم روشن کرده بودم!

من پشت به ماه بودم و محکوم به گرفتاری در سایه ی سیاه خودم

ولی حالا...

انگار سیاهی ها از اطرافم گریختند

تازه فهمیدم که ماه با وزش نسیم نمی لرزد!

حتی با طوفان هم خاموش نمی شود

دیگر دلم نمی لرزد

و چشمانم خوب می بیند

شب هم زیباست اگر پشت به ماه نباشیم

پلک هایم سنگین تر می شود

و قلم می افتد...

(بهار _ 26/ 4/ 1389 _ 2:06 بامداد)



 

بی وفایی ممنوع

 

دیوارهای گلستان دلت را آنچنان کوتاه نساز که هر رهگذر کوچه باغ وجود، شاید از روی کنجکاوی و یا شاید برای لذت و سرگرمی سرکی در آن کشد و گلهای زیبای وجودت را ببیند و نه آنقدر بلند و سنگی که حتی فرهاد کوه کن نیز نتواند از سد آن عبور کند و در گلستان دلت آرامش یابد

 

آن را آنچنان بساز که دری داشته باشد برای عبور، و جلوی در گلستان دلت نگهبانی بگذار درستکار، از جنس عقل ، و کلیدی برای گشودن دروازه های دلت به او بده از جنس احساس و به او بیاموز که در را برای هرکسی باز نکند

داخل باغ درست جلوی در ورودی، درخت همیشه سبزی بکار و قانون ورود به باغ را درشت روی آن بنویس، تا هرکس که بتواند راه یابد اول قانون دلت را بخواند

آری؛ روی تک درخت سرسبز باغ دلت درشت بنویس

" بی وفایی ممنوع "

(بهار _ 12/ 4/ 1388 )



 

پروانه

پروانه

 

تو پست قبلی از غیرت جناب بلبل حرف زدیم و گفتیم که به خاطر عشقش داره با صدای خوش میخونه...و جناب بلبل خیلی محبوبیت پیدا کردن! و معروف شدن...

ولی نباید زیادم آقای بلبل رو بزرگش کنیم چون عشقش زیادم عمیق نیست...

به بیت زیر توجه کنید:

"نالیدن بلبل ز نوآموزی عشق است

هرگز نشنیدیم ز پروانه صدایی"

 

تفصیر این بیت شعر آقای بلبل رو از عرش به فرش میاره!

میگه که بلبل تازه عاشقی رو یاد گرفته، هنوز راه و رسم عشق بازی رو نمی دونه و داره با نالیدن همه چیز رو خراب میکنه...یه بزرگی میگه: "راز داری اولین شرط عشق بازی است، حتی در عشق زمینی" جناب بلبل به این اصل توجه نکردن ولی آقای پروانه! این اصل رو خوب فهمیدن و درک کردن...

پروانه آرام و بی صدا، عاشقانه و با تمام وجود به دور شمع می چرخه...

اونقدر می چرخه که به آتیش شمع می سوزه...به مقام فنا می رسه...

و هیچ صدایی از پروانه شنیده نمیشه چون عاشق واقعی یه...

عاشق واقعی هیچ وقت از سختی عشق ناله نمی کنه، پروانه هیچ وقت اعتراض نمی کنه که روشنایی شمع رو نباید کس دیگه ای ببینه، چون شمع وجودش و حقیقتش روشنایی بخشه و اگه این ازش گرفته بشه خاموش میشه و دیگه شمعی وجود نداره...

یعنی پروانه اصلاً به این کارا کار نداره! فقط خودش عاشقانه دور شمع می چرخه...

عاشقانه و با تمام وجود، بدون هیچ چشم داشتی و بدون هیچ خواسته ی متقابلی...

این یعنی عشق واقعی...

در حالی که بلبل فقط مواظب اینه که هیچ کس به گل توجه نکنه...فقط همین

شاید آروم آروم عشقش فراموش بشه و بلبل از یک عاشق تبدیل بشه به یک نگهبان...



 

بلبل

مولوی

جناب مولوی تمثیلی دارن که حیفم اومد اونو براتون تعریف نکنم،حتم دارم تمام مولوی شناسان و مثنوی خوانان به این موضوع توجه کردند...

 

 مولوی میگه چرا بلبل صدای خوشی داره و خوب می خونه؟ چون گل معشوق بلبله!

بلبل هم مثل همه ی عاشقا غیرت داره...نمی خواد که دیگران به معشوقش یعنی خانوم گل توجه کنند!

برای اینکه حواس نامحرم ها رو پرت کنه، برای اونا با صدای خوش می خونه!! اونا به صدای بلبل توجه می کنن و از بوی گل غافل میشن!!

 

"بلبلانه نعره زن در روی گل                 تا کنی مشغولشان از بوی گل

تا به قل مشغول گردد گوششان          سوی روی گل نپرّد هوششان"

 (مثنوی دفتر ششم ابیات 700 و 701)