شرف دست همین بس که نوشتن با اوست

خوشترین مایه ی دلبستگیه من با اوست

شرف دست همین بس که نوشتن با اوست

خوشترین مایه ی دلبستگیه من با اوست

شرف دست همین بس که نوشتن با اوست

خوشترین مایه ی دلبستگیه من با اوست

شرف دست همین بس که نوشتن با اوست


شرف دست همین بس که نوشتن با اوست
"...ن والقلم و ما یسطرون"

سلام
من بهارم
متولد روزهایی که بوی فرا رسیدن بهار همه جا را پر کرده است
روزهای پر جنب و جوش
پر از سرزندگی
پر از حس تازگی...
سعی میکنم به همان طراوت و شادابی باشم

توی زندگیم روزهای تلخ زیادی داشتم ولی نیومدم اینجا از روزای تلخم بگم ، بخاطر همه سختیهایی که داشتم و بهم کمک کرد تا قویتر بشم خدا رو شکر میکنم ، من و دنیا چیزی به هم بدهکار نیستیم ، تمام بدی هاش رو حلال کردم


طبقه بندی موضوعی

۶ مطلب با موضوع «خاطرات بهار» ثبت شده است

حالم خوبه اما...

نمیدونم چی بنویسم و از کجا بنویسم. پرم از تردید. چرا هیچ وقت زندگیه من به یه ثبات نمیرسه. چرا هیچ وقت احساس آرامش واقعی رو تجربه نمیکنم

همیشه یه جای کار می لنگه. یه جا که چه عرض کنم. ستون اصلی کار می لنگه...

کاش میشد دل بکنم از همه چیز و همه کس و برم به یه جایی که هیچ آشنایی نباشه

کاش می شد برم از این شهر غریب که در و دیوارش بوی ریا میده

کاش می شد برگردم به 5 سال قبل...

و در اوج بی کسی و بدون تعلق خاطر خودمو بکشم:)

5 سال قبلی که تاثیری روی زندگی کسی نداشتم

کاش می شد...

 

پ ن : از این حرفا میزنما دلم میگیره و نزدیک ترکیدنه حالم واقعا خوب نیست وقتی این حرفا رو میزنم واقعی میزنم ولی...

ولی وقتی میرم خونه قیافه شو می بینم میگم خدا حرفامو جدی نگیر

می بینمش همه سختیا یادم میره همه عصبانیت و گلایه ها...

خدا یکی از اینا نصیب همه ی از عالم و آدم بریده ها بکنه، آمین



 

ثبت خاطرات

دارم فکرمیکنم به اینکه آیا کار خوبی هست که خاطرات اینجایی که توش هستم رو ثبت کنم یا نه

دوست ندارم انرژی منفی بدم به مخاطب یا تراوشات درونیم باعث ایجاد حس منفی در شما بشه

ولی از یه لحاظ دیگه که فکر میکنم وقتی آدمها همه ابعاد زندگی رو ببینن آرومترن

نمیشه همیشه تظاهر کنیم دنیا گل و بلبله و همه چی خوبه

گاهی شنیدن یا دیدن صحنه ای که به ظاهر بد به نظر میرسه آدمو وادار به فکرکردن میکنه به اینکه بدتر از چیزی که فکرمیکردم هم هست یا اینکه فلانی با فلان اتفاقات باز امیدواره و خودشو نباخته پس منم میتونم

دنیا ترکیبی از سیاه و سفیده

با این کار که خودمونو وادار به مثبت نگری کاذب کنیم فقط و فقط دارم به ناخوداگاهمون ضربه میزنیم چون اون درک میکنه و ما بروزش نمیدیم و باعث گیرافتادن حس بد میشیم و رنج جهانی ایجاد میکنیم

یکم دیگه باید فکرکنم

اگه تصمیم قطعی گرفتم که بنویسم خاطرات کار با آدمهایی که هم خودشون و هم جامعه ازشون فرار میکنه رو براتون مینویسم

به درود

 

9 مهرماه 1397

کرمانشاه



 

کرمانشاه شهر گنجشک ها...

فکرکنم تا این سن بهار اینقدر به نظرم زیبا نبوده، شاید بخاطر بارون های شدید و خیلی بیشتر از سالهای قبلش بوده، شاید بخاطر درخت های بزرگ و سبز نزدیک خونه مون بوده، شایدم بخاطر صدای گنجشک هاست...

آره حالا که فکر میکنم بخاطر صدای گنجشک هاست...

هیچوقت تا این سن اینقد آواز گنجشک نشنیده بودم، یعنی راستش یه سالی بود که خیلی از درختای شهرمون رو بریدن و از اون موقع دیگه گنجشکا باهامون قهر کردن، خیلیاشون رفتن و اونایی که به اجبار موندن دیگه زیاد نمیخوندن، نمیدونم شاید افسردگی گرفته بودن آخه مگه میشه یهویی همه ی گنجشک های آشنای اطرافشون با هم ناپدید بشن... دیگه نخوندنشون طبیعی بود بهشون حق میدم چون حسشون رو کامل چشیدم، بعضی وقتا توی غربت دوست های زیادی داری و بعضی وقتا تو شهر خودت با همه فامیل و آشنا و دوست و سلام و علیک غریبی و بعضی وقتا همه ی آشناهای اطرافت یهویی ناپدید میشن، همه با هم تو رو میندازن توی یه غربت کشنده، یه غربت محض... من شهرهای زیادی رو گشتم و توشون زندگی کردم... بعضی شهرا چند روز، بعضی شهرا چند سال، ولی هیچ جا برام مثله کرمانشاه حال خوب هدیه نداد... حالا که هر روز صبح با صدای گنجشک ها بیدار میشم، با صدای گنجشک ها توی خیابون قدم میزنم، حتی گاهی با صدای گنجشک ها  میخوابم، تازه فهمیدم چقدر این صدا برای حال خوبم حیاتیه:) به نظرم کرمانشاه اگه زلزله داره، اگه فقر و بیکاری داره، اگه جنگ داشت و داره ولی صدای گنجشک هاش می ارزه به همه ی شهرهایی که تا الان دیدم... ممنون گنجشکای خوش صدا که با این همه نامهربونی هنوز ما رو ترک نکردین...

 

 

پ ن: دلم برای همه که یهویی رفتن تنگ شده، شایدم من رفتم... ولی مهم اینه که دل من تنگ شده نه اونا... ولی با همه ی دلتنگیا ترجیح میدم به روی خودم نیارم و فقط به صدای گنجشک ها گوش بدم همین

 

پ ن 2 : به مادرم و تمام بی معرفت های زندگیم... :)



 

دنیای درون...

سلام
امروز میخوام از زندگی بنویسم شاید یه چیز روتین شده و همه ازش می نویسن و اسمه نوشتن از زندگی به نظر تکراری باشه ولی اینو هیچوقت یادتون نره که تنها چیزی که بی نهایت محتوای متفاوت میتونه داشته باشه همین نوشتن از زندگیه پس برای تمرین نویسندگی هم که شده سعی کنین بنویسین.
خب. بسم الله...
گاهی خیلی کم پیش میاد شرایطی برات فراهم باشه که بتونی رشد کنی و یه سری از کارهایی که یه مدت طولانی هست نیمه کاره مونده رو تموم کنی یا انجامشون بدی و به جریان بندازی و شاید این فرصت ها هرگز تکرار نشن. زندگی منم الان دقیقا تو همین شرایطه. تصمیم گرفتم از یه جایی از کمد شلوغ کارهای نیمه تمام زندگیم شروع کنم و تمومشون کنم یا ادامه شون بدم و خلاصه مرتب و منظم بچینمشون کنار هم. یکی از کارهام همین وبلاگ عزیزم بود که بعد از مدت ها به جریان افتاد یادمه تقریبا ده سال قبل یا حتی بیشتر تنها دلخوشیم همین نوشتن بود و ساعت ها مینوشتم و بعد دوستام و خانواده م برای خوندن نوشته هام سر و دست میشکستن. یه بار کسی بهم گفت تو یه روزی شاید کسی مثله دکتر شریعتی بشی. حرفش برام هم خوشایند بود و هم حس اینکه دیگه در این حد خوب نیستم رو بهم داد ولی فکرکنم همون آدم بدجور چشمم زد چون دیگه ننوشتم( شوخی بود) حالا هیچکدوم از اون کسایی که نوشته هام رو میخوندن نیستن... کسی که مینوشت هم نیست... نبود... از الان به بعد میخوام باشه و صدای آهنگین دکمه های کیبود توی گوشم بپیچه...
حس میکنم خدا یه فرصت حدودا یک سال و نیمه بهم داده... یه فرصت به قشنگیه یه محیط کار آروم و با مراجعه کم و یه میز و اتاق و یه کامپیوتر و کیبورد برای خوده خودم... و متاسفانه اینترانت :)) نمیشه به گوگل وصل شد ولی میسازیم باهاش:)) یه فرصت به قشنگیه همکارای آروم و محترم و یه فرصت به قشنگیه خونه ی پر از عشق و ارامش که بتونم توی آرامشش همه ی سختی ها و روزگار فجیع گره خورده و تمام کارهای نا تمام کمد بهم ریخته ذهنم توی چند سال گذشته رو سر و سامان بدم و تمام آدم های ناتمام وجودم رو یکی یکی بیرون بکشم و تمامشون کنم... تمام آدم هایی که به دید من ضربه زدن و به دید استاد نه... استاد میگه دنیای هر انسانی در درون خودشه... پس به گفته ی استاد تمام آدم هایی که خودم در درونم ضربه زدنشون رو ساختم و نا تمام گذاشتم بکشم بیرون و تمامشون کنم...


پ ن : خبر دارم چه خبری:)) میخوام کم کم یه روشی رو بهتون معرفی کنم و با هم کار کنیم که به بهتر شدن زندگیمون کمک کنه. گفتم در جریان باشین آموزش و روانشناسی هم داریم:))

 

جاده ای رو به خود...


jadeh
گاهی لازمه برگردی به گذشته

نگاه کنی ببینی از کجا بود که مسیر زندگیت تغییر کرد

هرکسی یه نقطه ی بحرانی داره که از اون به بعد دیگه اون آدم سابق نشده

البته ممکنه هرچی از اون تاریخ دورتر میشه به نظرش مسخره تر و خنده دارتر بیاد ولی وقتی برمیگرده و قدم قدم عقب گرد میکنه همه چیز مربوط میشه به یه نقطه ی بحرانی خاص

که بعد از اون لحظه البته شاید چند بار دیگه باز به اون نقطه رسیده که از قبلی خیلی بدتر بوده و بیشتر به قعر چاه افتاده و از خود واقعیش دور شده

ولی... بازم هرچی میره عقب تر میبینه خود واقعیش پشت همون اتفاق ساده جا مونده

اتفاق ساده ی زندگی منم شاید همین وبلاگ بود

که بعد از اون قدم به قدم از خود واقعیم دور شدم

شاید لازمه برگردم به همین اتفاق ساده م و از اون نقطه یه مسیر دیگه ای رو برم و یه جاده ی دیگه ای بکشم رو به خودم

شاید...

 

پ ن: دیگه اون آدم هفت سال پیش نیستم. صفحه سیاه وبلاگ چشامو اذیت میکنه ولی...

دوستش دارم

 

پ ن 2 : یادی از پست های ما قبل تاریخ:)

دوباره برگشتم

با بهاری شاداب تر از هر بهار

با قلبی سرشار از شکرگزاری پروردگار

"عمری دگر بعد از وفات..."



 

زندگی میچرخه...

سلاااااام وای الان کاملا اتفاقی بعد از مدت ها که کاربری و رمز این وبلاگمو گم کرده بودمو یادم رفته بود یه چیزی اومد تو ذهنم گفتم بذار امتحانش کنم. یهو باز شد وااااای چقد ذوق کردم. یاااااادش بخییییییر چقد ذوق داشتم برا نوشتن متن ها و شعرهای ادبی توی این وبلاگ

فکرنکنم هیچ زندگی ای اندازه ی زندگیه من پر از چیزای عجیب غریب بوده باشه. اگه حوصله داشته باشم خاطره ی این مدت که نبودم رو مینویسم

امروز صبح وقتی ماشین از کنار مسجدی رد شد که سالها قبل گریه کنان از کنارش رد شده بودم گذر زمان رو حس کردم و عجیب و غریب بودن دنیا رو. مسجدی که وقتی اتوبوس از کنارش رد شد و کسی که میخواستم ببینم رو ندیدم گریه کردم ههههههههه ای خدا چه بچه بودم. گریه کردم و الان دوباره از کنار اون مسجد رد شدم. دنیا چقدر پیچیده ست. چیزی اتفاق میفته که فکرشم نمیکردی ولی خودت جذبش کردی...

 

پ ن: فعلا همینا تااااااااا وقتی وقت و حوصله داشته باشم

در پناه حق

پ ن ۲ : چهارشنبه سوری مباااارک😊