شرف دست همین بس که نوشتن با اوست

خوشترین مایه ی دلبستگیه من با اوست

شرف دست همین بس که نوشتن با اوست

خوشترین مایه ی دلبستگیه من با اوست

شرف دست همین بس که نوشتن با اوست

خوشترین مایه ی دلبستگیه من با اوست

شرف دست همین بس که نوشتن با اوست


شرف دست همین بس که نوشتن با اوست
"...ن والقلم و ما یسطرون"

سلام
من بهارم
متولد روزهایی که بوی فرا رسیدن بهار همه جا را پر کرده است
روزهای پر جنب و جوش
پر از سرزندگی
پر از حس تازگی...
سعی میکنم به همان طراوت و شادابی باشم

توی زندگیم روزهای تلخ زیادی داشتم ولی نیومدم اینجا از روزای تلخم بگم ، بخاطر همه سختیهایی که داشتم و بهم کمک کرد تا قویتر بشم خدا رو شکر میکنم ، من و دنیا چیزی به هم بدهکار نیستیم ، تمام بدی هاش رو حلال کردم


طبقه بندی موضوعی

۱۵ مطلب با موضوع «عشق بهار» ثبت شده است

جام جهانی چشمهات...

زندگی ام از چشمانت آغاز شد، من بودم و تو بودی و چشمانت، مگر میشود بود و نفس کشید و چشمانت را نداشت، مگر میشود از زندگی سیر شد و آرزوی مرگ کرد و با دیدن چشمانت برنگشت و عاشق تمام دنیا نشد،

 

آه عشقم،

 

هرگز نخواهی فهمید با من چه کردی، شاید خودم هم دقیق نمیدانم چه شد، که آن دخترک مغرور و سرکش وجودم رام چشمان تو شد،

 

آن روزها که هرلحظه بیشتر در اعماق باتلاق سیاه وجودم فرو میرفتم چه کسی جز تو قدرت بیرون کشیدنم را داشت، چقدر قوی بودی مرد رویاهایم، مرد؟ دوست؟ عشق؟ همسر؟ چه بنامم تو را؟ نمیدانم شاید اگر تو را همه وجود خودم بنامم توصیف دقیق تری باشد، شاید تو خودم بودی، شاید یک تکه از من در ازل از جسمم جدا شده بود، بازگشتت به خودم را هیچ چیز جز معجزه نمیتوان نامید، با یک اشتباه ساده، با یک معذرت خواهی ساده، با یاد یک اشتباهی، تو از کجا آمدی؟ آمدی و شدی لحظه لحظه نفس کشیدنم، آمدی و شدی مرهم تمام دردهایم، چه کسی جز تو میتوانست این همه من را بلد باشد...

 

روحم از ازل تا ابد شکر لحظه ای را میگوید که چشمانم چشمانت را دید...

 

" تو را به جای تمام کسانی که ندیده ام دوست میدارم

 

تو را به جای تمام کسانی که نشناخته ام دوست میدارم

 

تو را بجای تمام کسانی که دوست نداشته ام دوست میدارم

 

برای عطر نان گرم

 

و برفی که آب می شود

 

و برای خاطر اولین بوسه

 

تو را برای خاطر دوست داشتن، دوست میدارم "

 

پ ن : قبل از اینکه ببینمت خوب میشناختمت، اطمینان داشتم که ازت خوشم میاد چون ظاهر برام مهم نبود و از چیزی که برام اهمیت داشت مطمئن بودم ولی اولین باری که دیدمت هیچی ندیدم بجز چشمهات، یه برق خاصی توی چشمهات بود، یه قیافه ی شیرین و معصوم با دوتا چشم قهوه ای، یکم تردید داشتم آخه بار اولم بود، ولی برق چشمهات جایی برای تردیدها برام نمیذاشت، اولین باری که دیدمت شدی همه زندگیم، روزای سختی بود عشقم، پا به پای هم سوختیم و ساختیم، پله پله رفتیم بالا، کسی که کم میاورد من بودم نه تو، کم کم معرفت و وفاداریت برام پررنگ تر شد ولی باز جام جهانی چشمهات بود که میخواستم بدستش بیارم چشمهای تو حق من بود با همون نگاه معصوم و گیرا...

 

چالش رادیو بلاگی ها

دعوت از پاورقی های ونوس و طاها ارومیه و چفت



 

روزگار روشن بعد از طوفان زندگی...

یه روز از روزهای دانشجوییم با بچه ها تصمیم گرفتیم بریم فال قهوه:) تقریبا پنج سال پیش بود، من که نه اعتقادی داشتم و نه هدفی همینجوری برا خنده و مسخره بازی رفتم، همینطورم شد چون خانومهه فال بین وقتی ته فنجان قهوه م رو نگاه میکرد و یه چیزایی میگفت و دوستم تند تند می نوشت من بیشترشو نمیشنیدم و بیشترشم با دوستام میزدیم زیر خنده ولی اون نوشته برام موند، البته درسته یه چیزایی رو راست گفت ولی من گذاشتمش به حساب شانس و یه دستی زدنش... یه چیزایی هم گفت که اصلا هیچ ربطی به زندگیم نداشت، خیلی خیلی خنده دار بود چون چیزای بی ربطی به من بود، پرونده ی اون کاغذ با برگشتن به خوابگاه و چندبار خوندن و خندیدین و تا شدن و به گوشه ی کمد پرت شدن بسته شد...

ولی چند سال بعدش وقتی داشتم وسایلمو جمع میکردم و کمد رو تحویل میدادم برای تسویه از دانشگاه دوباره سر و کله ش پیدا شد. در حد یه مرور سریع و یادآوری خاطرات خوندمش ولی خشکم زد چون همون چیزای عجیب غریب و مسخره اتفاق افتاده بود حداقل تا اون مقطع زمانی... امیدوار بودم ادامه پیدا نکنه مثلا همون جمله ش که گفته بود توی زندگیت یه طوفان خیلی شدید مثله گردباد میفته و همه چیز رو نابود میکنه ولی از این طوفان که گذشتی آینده ت روشنه روشنه مثله نوره هیچ مشکلی توش نیست... امیدوارم بودم تمام نوشته های اون کاغذ اتفاقی و شوخی بوده باشه ولی خب...

الان فکرکنم از اون طوفان وحشتناک عبور کردم درسته خیلی از دوست داشتنی ها و خیلی از دارایی های وجودمو توی خودش بلعید ولی خب... فکرکنم به روزای روشنه پر نورش دارم نزدیک میشم:) خداروشکر که آخرین پیش بینی کف فنجان قهوه م تموم شد:)

 

 

پ ن: هنوزم به فال اعتقادی ندارم ولی واقعیت محض اینه که هرچی گفت شد، هیچ تلقینی هم در کار نبود چون در تمام مدتی که اون ااتفاقها افتاد من فراموش کرده بودم همچین چیزایی در مورد آینده م گفته شده بود، واقعیت اینه که واقعا اتفاق افتاد و کاریش نمیشه کرد. حالا بازم میگم اینا مسخره بازه و آینده رو نمیشه پیش بینی کرد ولی یه توصیه دوستانه دارم حتی برا شوخی نرین فال همین:)



 

آگاهی...

استاد میگفت توی هر لحظه به احساساتی که دارین توجه کنین یعنی آگاه باشین. توی هر لحظه بدونین مثلا از فلان چیز ناراحت شدین دقیقا چه احساسی بهتون داد که ناراحت شدین و بعد اون احساس رو موشکافانه بررسی کنین و به ریشه ش برسین اینجوری میشه از رنج و نا آگاهی نجات پیدا کنین...

دیروز نمیدونم چرا ولی کلی فکر کردم. به نقطه های سیاه زندگیم. به احساس های بدی که توی اون لحظات داشتم. رفتم و رفتم تا رسیدم به کینه. دیدم ناخوداگاه انگار آدم کینه ای بودم و خبر نداشتم. فکر کردم و با خودم کلنجار رفتم بعد دیدم نه واقعا انگار کینه ای هستم...

و از اون لحظه تصمیم گرفتم دیگه کینه ای نباشم. دوست ندارم آدمی باشم که همش منتظره کسایی که بهش بدی کردن نتیجه کاراشونو ببینن تا این حال کنه. دوست ندارم همیشه اینهمه بار به دوشم بکشم. اصلا شخصیت من در این حد نیست که اینجور آدمی باشم. پس چرا بودم... بودم و خبر نداشتم... بودم و به روی خودم نمی آوردم... و توی نیمه ی ناآگاه وجودم مخفی شده بود. اصلا من توی زندگیم کمبودی ندارم که احتیاج به این نوع حس ها داشته باشم. کمبودایی که از نظر مردم کمبود باشه مثله مالی و خانواده و حمایت و... به نظرم کمبود نیست. منظور من کمبود شخصیتی و روحیه که خداروشکر ندارم پس چرا باید اینجور باشم. بعد توی این فکرا یهو به این نتیجه رسیدم که الان واقعا توانایی این رو دارم که واقعا و راستی راستی ببخشم. همه رو ببخشم. از بدترین آدمی که بهم بدترین بدی رو کرد تا صدای همسایه ای که توی یه لحظه خواب شیرینم رو توی 14 سالگی بهم زد. همه و همه رو ببخشم. واقعا میتونم و میخوام ببخشم و رها کنم. بعد یه حس خیلی سبکی و طراوت بهم دست داد. هیچ وقت توی تمام عمرم اینقدر سبک نبودم...خدایا شکرت

 

به خودم و خودم و آگاهی همه هستی...



 

دنیای درون...

سلام
امروز میخوام از زندگی بنویسم شاید یه چیز روتین شده و همه ازش می نویسن و اسمه نوشتن از زندگی به نظر تکراری باشه ولی اینو هیچوقت یادتون نره که تنها چیزی که بی نهایت محتوای متفاوت میتونه داشته باشه همین نوشتن از زندگیه پس برای تمرین نویسندگی هم که شده سعی کنین بنویسین.
خب. بسم الله...
گاهی خیلی کم پیش میاد شرایطی برات فراهم باشه که بتونی رشد کنی و یه سری از کارهایی که یه مدت طولانی هست نیمه کاره مونده رو تموم کنی یا انجامشون بدی و به جریان بندازی و شاید این فرصت ها هرگز تکرار نشن. زندگی منم الان دقیقا تو همین شرایطه. تصمیم گرفتم از یه جایی از کمد شلوغ کارهای نیمه تمام زندگیم شروع کنم و تمومشون کنم یا ادامه شون بدم و خلاصه مرتب و منظم بچینمشون کنار هم. یکی از کارهام همین وبلاگ عزیزم بود که بعد از مدت ها به جریان افتاد یادمه تقریبا ده سال قبل یا حتی بیشتر تنها دلخوشیم همین نوشتن بود و ساعت ها مینوشتم و بعد دوستام و خانواده م برای خوندن نوشته هام سر و دست میشکستن. یه بار کسی بهم گفت تو یه روزی شاید کسی مثله دکتر شریعتی بشی. حرفش برام هم خوشایند بود و هم حس اینکه دیگه در این حد خوب نیستم رو بهم داد ولی فکرکنم همون آدم بدجور چشمم زد چون دیگه ننوشتم( شوخی بود) حالا هیچکدوم از اون کسایی که نوشته هام رو میخوندن نیستن... کسی که مینوشت هم نیست... نبود... از الان به بعد میخوام باشه و صدای آهنگین دکمه های کیبود توی گوشم بپیچه...
حس میکنم خدا یه فرصت حدودا یک سال و نیمه بهم داده... یه فرصت به قشنگیه یه محیط کار آروم و با مراجعه کم و یه میز و اتاق و یه کامپیوتر و کیبورد برای خوده خودم... و متاسفانه اینترانت :)) نمیشه به گوگل وصل شد ولی میسازیم باهاش:)) یه فرصت به قشنگیه همکارای آروم و محترم و یه فرصت به قشنگیه خونه ی پر از عشق و ارامش که بتونم توی آرامشش همه ی سختی ها و روزگار فجیع گره خورده و تمام کارهای نا تمام کمد بهم ریخته ذهنم توی چند سال گذشته رو سر و سامان بدم و تمام آدم های ناتمام وجودم رو یکی یکی بیرون بکشم و تمامشون کنم... تمام آدم هایی که به دید من ضربه زدن و به دید استاد نه... استاد میگه دنیای هر انسانی در درون خودشه... پس به گفته ی استاد تمام آدم هایی که خودم در درونم ضربه زدنشون رو ساختم و نا تمام گذاشتم بکشم بیرون و تمامشون کنم...


پ ن : خبر دارم چه خبری:)) میخوام کم کم یه روشی رو بهتون معرفی کنم و با هم کار کنیم که به بهتر شدن زندگیمون کمک کنه. گفتم در جریان باشین آموزش و روانشناسی هم داریم:))

 

جاده ای رو به خود...


jadeh
گاهی لازمه برگردی به گذشته

نگاه کنی ببینی از کجا بود که مسیر زندگیت تغییر کرد

هرکسی یه نقطه ی بحرانی داره که از اون به بعد دیگه اون آدم سابق نشده

البته ممکنه هرچی از اون تاریخ دورتر میشه به نظرش مسخره تر و خنده دارتر بیاد ولی وقتی برمیگرده و قدم قدم عقب گرد میکنه همه چیز مربوط میشه به یه نقطه ی بحرانی خاص

که بعد از اون لحظه البته شاید چند بار دیگه باز به اون نقطه رسیده که از قبلی خیلی بدتر بوده و بیشتر به قعر چاه افتاده و از خود واقعیش دور شده

ولی... بازم هرچی میره عقب تر میبینه خود واقعیش پشت همون اتفاق ساده جا مونده

اتفاق ساده ی زندگی منم شاید همین وبلاگ بود

که بعد از اون قدم به قدم از خود واقعیم دور شدم

شاید لازمه برگردم به همین اتفاق ساده م و از اون نقطه یه مسیر دیگه ای رو برم و یه جاده ی دیگه ای بکشم رو به خودم

شاید...

 

پ ن: دیگه اون آدم هفت سال پیش نیستم. صفحه سیاه وبلاگ چشامو اذیت میکنه ولی...

دوستش دارم

 

پ ن 2 : یادی از پست های ما قبل تاریخ:)

دوباره برگشتم

با بهاری شاداب تر از هر بهار

با قلبی سرشار از شکرگزاری پروردگار

"عمری دگر بعد از وفات..."



 

زندگی میچرخه...

سلاااااام وای الان کاملا اتفاقی بعد از مدت ها که کاربری و رمز این وبلاگمو گم کرده بودمو یادم رفته بود یه چیزی اومد تو ذهنم گفتم بذار امتحانش کنم. یهو باز شد وااااای چقد ذوق کردم. یاااااادش بخییییییر چقد ذوق داشتم برا نوشتن متن ها و شعرهای ادبی توی این وبلاگ

فکرنکنم هیچ زندگی ای اندازه ی زندگیه من پر از چیزای عجیب غریب بوده باشه. اگه حوصله داشته باشم خاطره ی این مدت که نبودم رو مینویسم

امروز صبح وقتی ماشین از کنار مسجدی رد شد که سالها قبل گریه کنان از کنارش رد شده بودم گذر زمان رو حس کردم و عجیب و غریب بودن دنیا رو. مسجدی که وقتی اتوبوس از کنارش رد شد و کسی که میخواستم ببینم رو ندیدم گریه کردم ههههههههه ای خدا چه بچه بودم. گریه کردم و الان دوباره از کنار اون مسجد رد شدم. دنیا چقدر پیچیده ست. چیزی اتفاق میفته که فکرشم نمیکردی ولی خودت جذبش کردی...

 

پ ن: فعلا همینا تااااااااا وقتی وقت و حوصله داشته باشم

در پناه حق

پ ن ۲ : چهارشنبه سوری مباااارک😊



 

شرف دست 6 ساله :)

سلام
چندین بار تصمیم گرفتم شرف دست همین بس که نوشتن با اوست 6 ساله رو حذف کنم


6 سااااااال

از کجااااا تا کجاااااااا  :)

درسته که آدمی هیچ وقت نمیدونه چه اتفاقاتی قراره براش بیفته
ولی باز هم این وبلاگ پیروز شد. دلم نمیاد حذفش کنم و به نظرم حذف چیزایی که دوستشون داریم یعنی خیانت به خودمون چون زمانی سر باز میکنن و گلایه میکنن و خاطرات خیلی ازار دهنده تر خواهد بود و حذف این وبلاگ برای من یعنی حذف نوشتن و نویسندگی و شرف دست...

 


تولدت مبارک شرف دست 6 ساله جان:)



 

عشــــــــــــــــــــق

عشق تماس مستقیم دو روح است که بین تمام ارواح این عالم همدیگر را می شناسند و در هم حل می شوند. نه آن هوس غرق در شهوتی که باعث کشش جسم ها به سوی هم و بروز شور و التهابی زودگذر می شود و برخی آدم ها در اشتباهی محض  ان کشش را عشق می پندارند و با این پندار غلط هم عشق و هم وجود خودشان را به لجنزار نفرت و انزجار می کشانند. برای همین است که در عشق واقعی تملک و وصل یعنی به هم پیوستن شیرین دو جان که تنها در کنار هم آرام و قرار می گیرند و از سلطه ی بی چون و چرایی که بر هم دارند لذتی به عظمت همه محبت های عالم حس می کنند ولی در عشق شهوانی تملک و وصل یعنی پایان التهاب و فروکش احساسی که گهگاه تا مرز انزجار و نفرت هم پیش می رود.

 

بیشتر آدمها فکر میکنند آنچه خیلی مهم و سخت است به دست آوردن خوشبختی و سعادت است در حالی که من حالا مطمئنم آنچه خیلی سخت تر است حفظ سعادت است و نگهداری خوشبختی. خود خوشبختی ممکن است با مساعدت الهی یا شانس یا تقدیر و یا... به دست بیاید ولی آنچه مسلم است حفظ آن بدون عقل و تدبیر میسر نیست.

 

بندگان خوشبخت خدا در عشق اول روح و قلبشان تصاحب می شود و در پی آن جسمشان به تسلیم قانع می شود. گروهی بیچارگانی هستند که اول جسمشان تمتع می شود و بعد تشنه و عطشان به دنبال ارضای روحشان حیران و سرگردان می شوند.

 

حالا می فهمم که بیشتر ناسازگاری ها بدبختی ها و یاس و سرخوردگی های روحی آدمها از همین اشتباه محض که شهوت پرستی در آغاز راه است ناشی می شود. درست مثل اینکه به جای ستون های یک خانه اول سقف را بنا کنی...!

ارواح خوشبخت در این عالم آنهایی اند که ستون هایی از مهر و عشق و تفاهم و درک و وابستگی عاطفی و کشش روحی مبنای رابطه شان است و در انتها وصل جسم به عنوان سقف آن بنا می شود. اگر از سقف بخواهی شروع کنی بجز سرگشتگی و دلزدگی و گمراهی که آدمها را به بیراهه می اندازد و خسته و افسرده. حیران و درمانده به حال خودشان می گذارد حاصلی ندارد.

 

عشق همراه شدن از روی تمایل است. سر به راه دوست گذاشتن از فرط نیاز برای فدا شدن است نه دامی برای به اسارت کشاندن و نه غل و زنجیری به پای آزادی و پرواز. آنهایی که ازدواج را پایان کار و عقد را زنجیر محکمی برای استحکام زندگیشان می دانند راهی بس اشتباه را طی می کنند. محبتی که با تعهد و غل و زنجیر به چهار میخ کشیده شود عشق نیست. اجباری است که تحملش آزار دهنده و نفس گیر می شود. مقصود خداوند از عقد و ازدواج به اسارت درآوردن دیگری نیست. برای محبت حریمی آسمانی قائل شدن است نه اجباری برای تحمل

عشق باید بال پرواز باشد برای گذران زندگی نه شکستن بال دیگری که مرغ خانگی پر و بال شکسته ای باشد اسیر در دام

 

 

ارزش وصل نداند مگر آزرده ی هجر

                                           مانده آسوده بخسبد چو به منزل برسد

 

یه معذرت خواهی بهت بدهکارم عشقم بابت همه چیز...

این ترانه تقدیم با عشق به تمام زندگیم

 

 
 
 

 

 

 

پ ن: جملات برگرفته از رمان "دالان بهشت" بود. توصیه میکنم کسانی که عاشق هستند و گاهی اوقات یکم اخلاقشون مثل من بد میشه اینو بخونن



 

ای همیشه خوب

 ماهی همیشــــه تشنه ام

در زلال لطف بــــــی کران تو

می برد مرا به هر کجا که میل اوست

موج دیدگان مهــــــــــربان تو

زیر بال مرغکان خنـــده هات

زیر آفتاب داغ بوســـــه هات

ای زلال پاک

جرعه جرعه میکشم تو را به کام خویش

تا که پر شود تمام جان من ز جان تو

ای همیشه خوب

ای همیشه آشنا

هر طرف که میکنم نگاه

تا همه کــــرانه های دور

عطر و خنده و ترانه میکند شنا

در میان بازوان تو

ماهی همیشه تشنه ام

ای زلال تابناک

یه نفس اگر مرا به حال خود رها کنی

ماهی تو جان سپرده روی خاک

 

(فریدون مشیری)

 

خدایا ، یا نوری بیفکن ، یا توری ، ماهی کوچکت از این اقیانوس تاریک میترسد...



 

شب قدر

 آری

ما تماشا چیانی هستیم

که پشت درهای بسته مانده ایم !

دیر امدیم !

خیلی دیر...

پس به ناچار

حدس می زنیم

شرط میبندیم

شک میکنیم ...

و آن سوتر

در صحنه

بازی به گونه ای دیگر در جریان است

 

نور باران نیک اندیشی خویش

سر در گریبان غمی که به او تعلق ندارد

از خود گذشته !

بدین ساحت هر که رسد ،

جهان نوید ظهور پیامبری تازه میابد ،

بی کتاب

بی کلام

بی مرید

سیاه

سفید

زرد !

بدین ساحت هر که رسد ...

( زنده یاد حسین پناهی ) 

 

پ ن : امشب اولین شب قدره ، التماس دعا 

 

پ ن : از این ترانه معین خیلی خوشم میاد ، حس میکنم یه جورایی عارفانه هم هست

تو عاشق پیشه ای همیشه ای محشر بپا کن

منو عاشـــــــق ترین آواره ی عالم صدا کن

من از مکتب ســــــراغ قبـــله ی عشقو گرفتم

تو اینجا تا ابــــــــد از عشق مردن را بنا کن

بزن بارون ، بزن خیسم کن ، آبم کن ، ترم کن

کمک کن تازه بارون من غریـــــــبم ،  پر پرم کن

بزن آتیش به جونم شــــعله کن خاکسترم کن

بذار ســـــــر روی دوشم سایه تو تاج سرم کن

 

" امیدوارم امشب بارون رحمت خدا بزنه خیسمون کنه ، آبمون کنه ، ترمون کنه ، گناهامون رو با خودش بشوره ببره ، الهی آمین "


 

پ ن ساعت ۲ شب : قرآن رو باز کردم بخونم این صفحه اومد ، دوست داشتم اینجا بنویسم یادم نره ، برام خیلی با معنی بود ، امیدوارم همه مون یادمون باشه بعد از تمام شدن دوران سختی هامون خدا رو فراموش نکنیم

 

ما هرگاه بر آدمی بعد از آنکه او را رنج و زیانی رسید رحمتی فرستیم در این صورت برای محو آیات و رسولان حق مکر و سیاست بکار برند( ای رسول ما) بگو مکر و سیاست الهی کاملتر و سریعتر است که ( فرشتگان قوای عالم ) مکر های شما را( بر زیان شما ) خواهند نوشت ،  خدا را یاد کنید که اوست آنکه شما را در بر و بحر سیر میدهد تا آنگاه که در کشتی نشینید و باد ملایمی کشتی را به حرکت آرد و شما شادمان و خوشوقت باشید که ناگاه باد تندی بوزد و کشتی از هر جانب به امواج خطر درافتد و خود را در ورطه ی هلاکت ببینید آن زمان خدا را با خلاص و دین فطرت بخوانید که بارالها اگر ما را از این خطر نجات بخشی دیگر همیشه شکر و سپاس تو خواهیم کرد ، پس از آنکه ما نجاتشان دادیم باز در زمین به ناحق ستمگری آغاز کنند ای مردم (بدانید ) شما هر ظلم و ستم کنید منحصرا به نفس خویش کنید در پی متاع فانی دنیا آنگاه که در آخرت به سوی ما باز میگردید شما را به آنچه کرده اید ( نیک و بد ) آگاه میسازیم ( و هر کس را به کیفر خود میرسانیم ) محققا در مثل زندگانی دنیا به آبی میماند که از آسمان ها فروفرستادیم تا به آن باران انواع مختلف گیاه زمین از آنچه آدمیان و حیوانات تغذیه کنند بروید تا آنکه زمین از خرمی و سبزی به خود زیور بسته و آرایش کرده و مردمش خود را بر آن قادر و متصرف بدانند که ناگهان فرمان ما بشب یا روز در رسد و آنهمه زیور زمین را درو کند و چنان خشک شود که گویی دیروز در آن هیچ نبوده اینگونه خدا آیاتش را روشن برای اهل فکرت بیان میکند و خدا همه خلق را به سرمنزل سعادت و سلامت میخواند و هرکه را که میخواهد (بلطف خاص ) براه مستقیم هدایت میکند

( سوره یونس آیه 21 تا 25 )