زندگی...
- سه شنبه, ۳ مهر ۱۳۹۷، ۱۰:۳۲ ق.ظ
گاهی حس میکنم زندگی چیزی نیست جز رنج مضاعف
یه رنج که پایان نداره
همش میچرخی و میچرخی و میرسی به نقطه صفر، دقیقا انگار داری یه مسیر دایره ای رو طی میکنی
وقتی به آدمهای مختلف نگاه میکنم حس رنجم بیشتر میشه، پیر مردی که 8 صبح کنار میدان با سر و موی آشفته و لباسهای کثیف و کهنا گیج و حیران راه میره کجای زندگیه؟ بچه ای که وقتی به دنیا اومده مادرش مرده و پدرش اونو به عمو و زن عموش سپرده که جفتشون ایدز دارن کجای زندگیه؟ چرا از وقتی به دنیا اومده اینقدر بد شانس و بدبخته؟ جوانی که بیکاره و شبا خواب نداره از فکر و وخیال کجاست؟ نوجوانی که دانشگاه قبول شده و رشته ای میخونه که مطمینه کاری براش نیست ولی همچنان میخونه و واحد پاس میکنه تا نگن بیسواده کجاست؟ زن و شوهری که درآمدشون هرماه کمتر از قس و کرایه شونه کجان؟ مادری که میخواد بچه شو نگه داره ولی نه پول نگه داشتن داره نه پول سقط چی؟ چرا همه داریم رنج میکشیم؟ ما کجای زندگی گیر افتادیم که کافرا و بی دینا دارن از نعمت های خدا استفاده میکنن ولی ما در رنج و رنج و رنج...
خسته م از دیدین رنج مردم...
گاهی سعی میکنم ورق رو برگردونم و همش خوشی ها رو ببینم ولی امروز خوشی ها هم رنج دارن...
ته گلوی همه یه بغض کهنه جا خوش کرده
یه جا رو اشتباه رفتیم...
کاش بدونیم کجاست
کاش پیداش کنیم
- ۹۷/۰۷/۰۳