زیباییه سختی
- دوشنبه, ۲۴ مرداد ۱۳۹۰، ۱۲:۰۶ ب.ظ
شب است و سیاهی به همه جا پاشیده شده است
سکوت سنگینی در فضا جولان می دهد
در و دیوار شب خاموشی را یادآور می شوند
حتی گلها و پرندگان و خورشید نیز خوابیده اند
ولی چشمان من بیدار است...
بیدار و نگران گذر زمان
نمی دانم چرا کمی می سوزند و پلک هایم سنگین می شوند
هوا آرام است
و نسیم ملایمی می وزد
و وقتی به من می رسد، آرام بر گونه ام بوسه میزند و میرود
میرود تا آنجا که...
نمیدانم تا کجا، فقط میدانم که میرود
تارهای لطیف موهایم را در هوا می رقصاند و میرود
و من هنوز نشسته ام...
در مقابلم شمعی روشن است که با هر نسیم میلرزد و دلم را میلرزاند
میترسم خاموش شود
شمع آرزوهایم را می گویم
اگر خاموش شود خیلی تاریک می شود
ناگهان نسیم تندی می وزد
موهایم را در هوا پخش میکند و به صورتم میکوبد
من با دستم آنها را کنار میزنم
فوراً نگاهی به شمع می اندازم
تاریک است...
دلم میلرزد
شمع لرزانم خاموش شده است
همان جایی که نشسته ام خشکم میزند
میترسم حرکت کنم
صدایی از پشت می شنوم
نا خودآگاه برمی گردم تا صدا را جستجو کنم
نوری چشمانم را نوازش می کند
سر بلند می کنم و ماه را میبینم
خدای من...این ماه است!
من فراموش کرده بودم
مدتها بود که با هر لرزش شمع دلم میلرزید
مدتها بود که آرزوی روشنایی داشتم و فقط با یک چرخیدن...
همه چیز درست شد
من شمع را در سایه ی خودم روشن کرده بودم!
من پشت به ماه بودم و محکوم به گرفتاری در سایه ی سیاه خودم
ولی حالا...
انگار سیاهی ها از اطرافم گریختند
تازه فهمیدم که ماه با وزش نسیم نمی لرزد!
حتی با طوفان هم خاموش نمی شود
دیگر دلم نمی لرزد
و چشمانم خوب می بیند
شب هم زیباست اگر پشت به ماه نباشیم
پلک هایم سنگین تر می شود
و قلم می افتد...
(بهار _ 26/ 4/ 1389 _ 2:06 بامداد)
- ۹۰/۰۵/۲۴