جاودانگی
- چهارشنبه, ۷ تیر ۱۳۹۱، ۱۱:۲۰ ب.ظ
این است عطر خاکستری هوا که از نزدیکی صبح سخن
میگوید
زمین آبستن روزی دیگر است
این است زمزمه سپیده
این است آفتاب که برمیآید
تک تک،ستارهها آب میشوند
و شب
بریده بریده
به سایههای خرد تجزیه میشود
و در پس هرچیز
پناهی میجوید
و نسیم خنک بامدادی
چونان نوازشیست
عشق ما دهکدهئی است که هرگز به خواب نمیرود
نه به شبان و
نه به روز
و جنبش و شور حیات
یک دم در آن فرونمینشیند
هنگام آن است که دندانهای تو را
در بوسهئی طولانی
چون شیری گرم
بنوشم...
تا دست تو را بهدست آرم
از کدامین کوه
میبایدم گذشت
تا بگذرم
از کدامین صحرا
از کدامین دریا
میبایدم گذشت
تا بگذرم...
روزی که این چنین به زیبائی آغاز میشود
به هنگامی که آخرین کلمات تاریک غمنامه گذشته را
با شبی که در گذر است
به فراموشی باد شبانه سپردهام
از برای آن نیست که در حسرت تو بگذرد
تو باد و شکوفه و میوهیی،ای همــــــــه فصول من!
بر من چنان چون سالی بگذر
تا جاودانگی را آغاز کنم...
( احمد شاملو )
- ۹۱/۰۴/۰۷